تخیل

ساعت ۶صبح است.
روی کاناپه دراز کشیدم.
چشمانم هنوز سنگین و بسته است.
پروانه‌ی خیالم بی‌پروا و شتابان، به هرسویی پرواز می‌کند.
کمی دورتر صدای موج‌های خروشان دریا، مسحورم می‌کند.
مرغان دریایی، با آوای امواج، هم‌نوایی می‌کنند.
نسیم خنکی از کنارِ پرده‌ی حریر سفیدِ پنجره‌ی بازِ رو به دریا، صورتم را نوازش می‌دهد.

چشمانم با دقتِ تمام از قانون دوم نیوتن (قانون لَختی)، پیروی می‌کنند.

نمایشگر ذهنم، مجالِ فکر کردن به هرچیز دیگری را از من می‌گیرد.
خود را در آسمان، میان گروهی از پرنده‌ها، آزاد و رها می‌بینم.
پروازی دسته جمعی و بی‌وقفه.
بی‌مقصد و سبک‌بال.
شادمانه بال می‌زنم.
از گروه عقب می‌مانم.
به اطراف و پایین نگاه می‌کنم.

فرشِ چشم‌نواز پهناور آب دریا، با پرتوهای زراندود خورشید، زیباتر شده است.

با تلاش فراوان، سعی در فتح بالاترین سطح آسمان را دارم.
با باورِ شیرین سفری بی‌پایان، مرزها را در هم می‌شکنم.

به قدری اوج می‌گیرم که، دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس را نمی‌بینم.

خوشیِ وصف‌ناپذیرِ کودکانه‌ای وجودم را فرامی‌گیرد.
ناگهان نمایش به پایان می‌رسد.

با سر، بدون کنترل، بدون بال زدن، در دریا سقوط می‌کنم.
باصدای افتادنم از روی کاناپه، اعضای خانه را هم از خواب محروم می‌کنم.😊

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط