وقتی اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی خود را مرور میکنم،
وقتی به تعاملات و روابط و گفتگوهای خودم با دیگران فکر میکنم،
میبینم گاهی از آنها درسها و پیامهای خوبی گرفتهام.
اما در اکثر مواقع در مقابل ورودیهای ذهنم کنترل بسیار کمی داشتم و اجازه ورود هر حرف و ایده و نظری را از جانب خانواده، دوستان و آشنایان، و حتی رسانهها به ذهنم میدادم.
به طبع، افکاری را خلق میکردم که جز تشویش و استرس و ناامیدی و ترس، چیزی برایم بهجای نمیگذاشت.
و چارهای جز پذیرش آن و هدایتشان به ضمیر ناخودآگاهم نداشتم.
تمام انتخابها و تصمیماتم نیز بر اساس همین ورودیها شکل میگرفت.
در نهایت به احساس رنج و نارضایتی از زندگی منجر میشد.
اما یاد گرفتم که روح خود را حفاری کنم.
ذهنم را کالبد شکافی کنم.
وقتی در مقابل باورهای محدودکننده و مخربی که در ضمیر ناخودآگاهم شکل گرفته میایستم، و با ذهن تحلیلی برایش جایگزین انتخاب میکنم، به مرور به خلق ایدهها و انتخابهای درخشان میرسم.
البته در این مسیرِ سخت به دو ستون محکم تکیه کردم و به تجربههای نابی دست یافتم.
اول: در سایه کسب آموزش و آگاهی به منِ واقعی خودم نزدیکتر شدم.
دوم: با انجام یک سری مراقبه و مدیتیشن، برای خودآگاهی و درک بیشتر نسبت به افکار ناآگاهانه، بعنوان ناظر کوانتومی، ابتدا آن اتفاق و رفتار بد را مشاهده کردم.
سپس ضمیر خودآگاهم را روی رد انتخاب آن، تنظیم کردم.
به این شکل ، بهتدریج ابهت آن رفتار فرو ریخت و هویتش را از دست داد.
بیشک این روند تغییر، راحت نبود.
همچون لایههای پیاز که هر چه بیشتر کنده میشود، به مغز شیرینش نزدیکتر میشود، باید پوست انداخت؛
تا به خلق کنندهی خوبی تبدیل شویم.
آخرین نظرات: