عروسک‌هایی به نام نورا و نینا

با سن و سال کم و دستان کوچک و قد کوتاهش، رفتار و گفتاری مانند یک مادر بزرگسال داشت.

مدام مراقب راه رفتن و بازی کردن و خوراکی خوردنِ دخترک کوچکتر از خودش بود.

در هر دقیقه شاید دو سه بار اسم دختر کوچولو را صدا می‌زد.

نینا بیا اینجا این عروسک رو ببین.

نینا این ماشین رو دوست داری؟

نینا به اون دست نزن خطر داره.

نینا دختر هفده ماهه‌ای زیبا و نمکین و خنده‌رو بود.

با چشمان مشکی و درشت که مژه‌های پر پشت و مشکی او جذابیت یک دختر بچه‌ی اصیل ایرانی را نمایان می‌کرد.

موهای فرفری و مشکی نینا، او را شبیه عروسک‌های تپل و زیبا و خوش پوشی کرده بود که، هم قد و قواره یک کودک دو ساله هستند.

نینا هم از این که با او بازی می‌کرد، احساس امنیت و نشاط وصف‌ناپذیری داشت.

دست او را گرفته بود و با دیدن هر چیزی که برایش تازگی داشت، با زبانِ بدن و گاهی هم با کلماتی دست و پا شکسته، ابراز تعجب و کنجکاوی می‌کرد.

با شنیدن صدای موزیک، نینا شروع کرد به پیچ و تاب دادن دستها و پاها و شکمش.

دور خودش می‌چرخید و از او دعوت می‌کرد که با او بچرخد و برقصد.

دنیای بی‌آلایش و معصومانه این دو دختر بچه‌ی زیبا، که سرشار از همدلی و مهربانی بود؛ چشم‌نواز هر تماشاگری بود.

دیدن خلوص در رفتار آن‌ها و تعامل همسو در ایجاد نشاط و شادابی این دخترکان، حس تمنایی در دلم ایجاد کرد.

ای‌کاش تا پایان عمر، همین‌طور بی‌بهانه، سرمست و خوش باشند.

دیدن این صحنه‌ها ناگزیر مرا برد به دوران کودکی.

 و تلنگری بود که، مهارتِ لحظه‌ها در جا گذاشتنِ ما آدم‌ها در شادی‌های زودگذر، بسیار شگفت‌انگیز است.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط