رویای من

امروز ۱۸ اردیبهشت سال ۱۴۱۳ خورشیدی است.

کنار پنجره‌ی باز ِ آشپزخانه نشسته‌ام.
نسیم جان‌بخش بهاری، صورتم را نوازش می‌کند.
نوه‌های نوجوان و مهربانم، پرنشاط و  پرهیاهو در کنارم نشسته‌اند.
با هیجان و شادی از اتفاقات دبیرستان خود، تعریف می‌کنند.
کشمکش پرنده‌های پشت شیشه، برای ربودنِ
دانه از یکدیگر، پروانه‌ی اندیشه‌ام را به ۱۰ سال پیش برد.

۱۸ اردیبهشت سال ۱۴۰۳ بود.

باران ریز و تند بهاری، بیمارگونه به سر و صورت شهر می‌کوبید.
همین‌جا کنار پنجره نشسته بودم و وبینارهای مدرسه نویسندگی را با تمام سلول‌های روح و جانم گوش میکردم.

هزاران آرزو در دل داشتم. چشم به فرداهای روشن دوخته بودم.
در آتشِ عشقِ به نوشتن می‌سوختم.

گاه در دام ناامیدی و حرمان، دست و پا می‌زدم؛ و از نوشتن فرار می‌کردم.

گاهی هم به پیکار بی‌درنگ با صدای درونم می‌رفتم و تندی ِ سرزنش‌های درونی را زیر گام‌های محکم خود، نابود می‌کردم.

برای موفقیت، چه روالی نیکوتر از این که، تلاش خود را در پهنه‌های ملال‌آور و نفس‌گیر، بکارگیرم؟
نه ایستایی و نه آسودگی، هیچ‌یک معنایی نداشت.
با دقتی وسوسه‌آمیز، در مسیری که انتخاب کرده بودم، حرکت می‌کردم و باز نمی‌ایستادم.

فکر نمی‌کردم نتیجه‌ی ۱۰ سال تلاش پیگیر، و مداومت در آن، به ۴ کتابی که الان پیش‌رو دارم، بینجامد.

سکوت خانه و تشویق و حمایت عزیزانم، همواره خالق زیباترین ایده‌هایم بودند.
و اینها را نعمت بزرگی از جانب پروردگار می‌دانم.
-مامان مریم حواست کجاست؟
با شما بودیم.
-جانم بگو عزیزم.
-نمایشگاه کتاب از فردا شروع میشه.
فردا بیاییم دنبالت باهم بریم؟
-آره عزیزم حتماً 😊

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط