واپسین پناه

-پس کو؟

کجا رفت آن‌همه دلدادگی و تب و تاب عاشقی؟
-باید بروم. من مالِ دنیای تو نیستم.
رویاهایم تند و تیز شدند.
من ماندم و آوارِ آرزوهای سرخورده.

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»

خَلشِ رنجِ تنهایی و ملالِ پریشانی او، تمام تصوراتم از زندگیِ ایده‌آلش را، از بین برد.

هرگز فکر نمی‌کردم روزی چهره‌ی شاداب و پرامیدِ او را، این‌گونه افسرده و محزون ببینم.

باورِ استیصالِ کسی که، سعادتش را در جداشدن از وطن، و همراه شدن با عشقِ جدیدش می‌دانست، به ناگاه بر سرم کوبیده شد.
حالا او ناامید و خسته و پشیمان، بازگشته سوی من.

با خیالی خام،
برای واپسین پناه،
به آسایشگاه سالمندان🥺

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط