یک داستان واقعی
تقریبا همزمان به کافهای که قرار گذاشته بودیم رسیدیم.
مثل همیشه چهره زیبا و چشمان درشت و ظاهر آراسته، جذابیت خاصی به او بخشیده بود.
لبخندی نه چندان واقعی، گویای درد پنهان درونش بود.
روی صندلی روبروی من نشست.
خیلی سریع از روی منو سفارش دادیم.
شروع کرد به صحبت و از اوضاع و احوالش طی یک سالِ گذشته که از آخرین دیدارمان میگذشت، گفت.
وقتی از ماجرای خیانت همسرش که منجر به جدایی آنها شده بود تعریف کرد، چشمانش پر از اشک شد.
لرزش دستانش، هنگام نشان دادن یک سری عکسها که تداعی خاطرات گذشتهاش بود؛ هنوز هم، عشق و علاقهی او به همسرش را نمایان میکرد.
با وجود تمامِ سختیهایی که از شکست عاطفی خود تحمل کرده بود، چنان بندهی ذهن وابسته و بیمار خود بود که، به کل، نیازها و آرزوهای به حقِ خود را فراموش کرده بود.
مانند کودکی که از انتخاب خود مردد است؛ منتظر بود تا او را، به خاطرِ جدایی از همسرش سرزنش کنم.
وقتی آرام قهوه خود را سر میکشید؛ قطرات اشک روی گونههایش، سُر میخورد.
شرم خاصی در کلامش بود.
گویی خودش را مقصر تمام بدبختیهایش میپنداشت.
چنان تحت تاثیر ظلمی که در حقش شده بود قرار گرفتم که عمیقاً به این فکر افتادم که، باید به او کمک کنم.
باید کاری میکردم.
طاقت دیدن چهرهی زیبای محزون او را نداشتم.
اگر با همین حس و حال ادامه دهد، سرنوشت دو فرزند نوجوانش چه خواهد شد؟
دستش را گرفتم و از او خواستم برای رسیدن به آرامش فکری و روحی خود کاری کند .
پیشنهاد مشاور و تراپیست و… کارساز نبود .
چون همه این راهها را رفته بود و بقول خودش، پاسخ همه آنها را میدانست.
تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید؛ پادکستهای دورهی عزت نفس بود.
باید تا بیش از این اعتماد بنفس خود را از دست نداده، با آموزش و یادگیری مستمر به خودارزشمندیِ آسیبدیده، و عزت نفس سرکوب شدهی خود جانی تازه ببخشد.
باید از بند ذهن وابسته خود رها شود.
به او پیشنهاد دادم و او پذیرفت که با گوش کردن و انجام تمرینهای لازم برای باز آفرینی روحیه خود تلاش کند؛ و بیش از پیش برای خود وقت بگذارد.
یکدیگر را در آغوش کشیدیم و قرار ملاقات بعدی را گذاشتیم.😊
آخرین نظرات: