دختری محجوب و آرام، که در هر شرایطی لبخندِ ریزی بر چهره دارد.
نیمکت اول و نزدیک میزِ معلم مینشیند.
صورتی گرد و توپر و نمکین و مهربان، با ظاهری آراسته و مرتب، که هر وقت نگاهش میکنم؛ با شرمِ خاصِ خودش، نگاه به زیر میاندازد.
هنگام شروع درس و صحبتهای من، در عمیقترین لایههای سکوتِ خود فرو میرود و به چشمانم زل میزند و تمامِ گفتهها و احساسات و نگاهم را میبلعد.
هرگز کوچکترین رفتار و یا گفتارِ خلاف شأن و ارزشهای یک دانشآموزِ متعهد و وظیفهشناس از او ندیدم.
هر جلسه، در پایان درس، منتظر تایم آزاد میماند تا به هر بهانهای، ارتباط کلامی با من برقرار کند.
نامش: «ستایش دانش» است.
دختری تلاشگر و بااخلاق، که لایقِ ستایش و کسبِ نابترین دانش است.
امروز آخرین جلسهی حضور من در کلاسِ ستایش بود.
تمام توصیهها و نکات لازم در رابطه با کتاب و امتحان نهایی را بازگو کردم.
لحظاتی که برای کل کلاس آرزو کردم موفقیت و کسبِ بهترین نتایج، سهمِ دلهای مهربانشان باشد؛ چشمان ستایش پر از اشک شد.
اجازه خواست تا مرا در آغوش بگیرد.
استقبال کردم.
او را محکم دربرگرفتم.
اشکهایش را پاک کردم.
آرام و بغض آلود گفت: « خانم من همیشه مدیون زحمتهای شما هستم و دلم براتون تنگ میشه.»
در آن لحظه نمیدانستم چه بگویم.
چه چیزی احساسات او را اینگونه، پاکدلانه و ستایشآمیز، برانگیخته بود؟
من که در واپسین ماهها و روزهای خدمتم، بیصبرانه منتظر پایان بودم.!
من که حوصله و تحمل قبل را از کف داده بودم.!
من که انرژی جسمانی و کلامی اوایل سال را نداشتم.!
شاید امواجِ همدلی و همنواییِ خالصانه و صادقانهی قلبم، به دریای دلِ پاک او رسیده بود.
برای اصرار بر گرفتن عکس یادگاری با ستایش، مقاومت نکردم؛ و برای همیشه عکس او را قاب کردم و در قلبم گذاشتم.😊
آخرین نظرات: