روزگار به من آموخت،
که تنها معمار زندگی خود هستم.
بال زدنِ پروانهوار، و به دنبال بوی گلهای کاغذی رفتن، هیچ حاصلی جز، پیر شدن و از دست دادنِ خلاقیت و انرژیام نداشت.
در واقع عمق مرداب را میجستم.
هرگز به صدفها و مرواریدهای پنهان شده در اقیانوس نمیرسیدم.
همچون مردهای شعلهور، در آتش حسرتِ زیستن بودم.
ناامید روی پاهای ناتوان، غرقِ سجده بودم.
نمیدانم دست کدام ناجی بر شانهام زد.
سر برگرداندم.
گویی از گنجینههای مِهر آسمانی، در نگارهای نورانی، پشت سر دیدم.
دست دراز کردم.
دستم به او نرسید.
کسی نبود. چیزی نبود. رفته بود. بر ردپایش بوسه زدم.
برگشتم. مقابلم نور بود. اقیانوس بود.
زلال و شفاف بود.
نیروی زندگی در آن نهفته بود.
ندایی آسمانی، رسا و شیوا، در گوشم چیزی گفت:
روبرو را بنگر.
بنگر و گوش کن و بنویس.
اندیشهای درخشان مرا به شور آورده بود.
دیدم. گوش کردم. نوشتم.
از گذشته، حال، و آینده نوشتم.
واژهها را دانهدانه در دهانم گذاشتم.
از عطر و مزهی دلانگیز و بینظیرشان، سرمست شدم.
همه چیز مهیا بود.
نشستم و نوشتم.
من، سکوت، ارامش، تنهایی، قلم و کاغذ، شور و اشتیاق، منِ حقیقی، همه دستبهدست هم دادیم.
خط زدم. دوباره نوشتم. خواندم. دیدم. شنیدم. باز نوشتم.
خط زدم. پاره کردم. سوزاندم.
گذشتهی تلخ را، ناامیدی و یأس را.
نوشتم آرزوهارا، رویاها را.
تهاجم افکار را، دغدغههای ذهن را، همه را نوشتم.
قلم دوست دستانم شد.
دوستان زیادی پیدا کردم. زبان ندارند. اما حرف میزنند. احساس دارند.
دستوپا ندارند. اما برایم پایکوبی میکنند.
شادی میکنند و شادم میکنند.
دلداده و عاشق نوشتن شدم.
واژهها را با زندگی درآمیختم.
و سر بر پای این عشق میسایم.
آخرین نظرات: