کلاسِ با احساس

کلاس با احساس

وقتی زهرا باصدای بلند، برپاااااااا گفت، همه از جاشون پریدند.

هنوز هم چندتایی در حالِ خوردن خوراکی، یا شانه کردن موهایشان و پیداکردن وسایلشان از روی زمین بودند.

احساس شادی و نشاطی که هنگام ورودم به کلاس داشتم، همیشه باعث می‌شد تا چندین برابر آن را، متقابلاً از بچه‌ها دریافت کنم.

_خانم امروز چه خوشگل شدید!
_خانم مانتوتون رو تازه خریدید؟!
_خانم امروز، درس هم می‌پرسید؟!

+دخترای گلم، اگر آروم باشید. می‌گم امروز کارمون چیه.

_وای خانم فقط درس ِ کتاب نباشه!
_میشه از اون حرفهای جدید بزنید ؟چی بود؟ کوانتوم؟
_چاقالو مگه خانم نمی‌گه ساکت باشید خودم می‌گم؟!!
_خانم ببینید بازم مهشید به من گفت چاقالو!
وشروع کرد به غرزدن و بغض کردن.

+بچه‌ها خواهش می‌کنم گوش کنید.
امروز می‌خوام از زبان خداوند، حرف‌های مهمی که با بنده‌هاش داره رو بگم. از احساس، از همین حس و حالی که الان دارید.

_واااااا خانم مگه زبان خدا با ما عربی نبود؟!!
و همه خندیدند.

+ببینید بچه‌ها می‌شه اول یکی یکی بگید الان چه احساسی دارید؟
-خوابون میاد.
-گشنمونه.
_خوشحالیم.
_نگرانِ امتحان زنگ بعدیم.

+بسیار خوب.

تمام این حس وحالی که گفتید بیانِ احساسات خوشایند و ناخوشایندِ شما بود.

« مجموعه‌ی این احساسات،

همان راز خلقت انسانه.

همان زبان ِخداوند با ما انسان‌هاست. »

المیرا، دختری هیکلی، باهوش و همیشه مشتاق ِ گوش دادن، از تهِ کلاس گفت:
_اوه اوه بچه ها جالب شدهاااا.
همه ساکت وگرنه زنگ تفریح با من طرفید.
خانم جونم ادامه بدید.

+ببینید بچه‌ها، خداوند احساس را دروجود ما قرارداده، تا بتونیم خوب و بد را تشخیص بدیم.
از نظر علم کوانتوم، این سیستم هوشمندِ احساس به قدری جذابه که، تمام حالات روحی مارو، در بر می‌گیره.

و مثل یک قطب‌نما، مارو در مسیر درست یاغلط، قرار می‌ده.
دنگ دنگ دنگ دنگ……
خوب خوشگلای من زنگ خورد.
بقیه صحبتمون باشه برای جلسه بعد.
-وای خانم تا اون موقع با این قطب نمای خودمون کجاها که نریم.
دیدن لبخند و رضایت‌مندی دخترانِ معصوم

و زیبا ، انرژی دوصدچندان، برای زنگ بعد و کلاسهای بعدی بود.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط