باران و یادِ رفیق

نسیم خنک از پنجره‌ی بازِ رو به خیابان،
قطرات بارانِ ریز را به داخل هدایت می‌کرد.

نرده‌های مواج و فلزیِ خیس شده، مانند میله‌های زندان، با اقتدار خودنمایی می‌کردند.

پرنده‌های پرسروصدا، روی لبه‌ی پشت پنجره، فضای جان‌افزای پرهیاهویی ساخته بودند.

گویی ضیافت خود را در هوای بهاری جشن گرفته‌اند.
کتریِ چای، مثل قلب او در حال جوش و خروش و تب و تاب بود.
همیشه بوی نمِ باران، ضربان قلبش را بیشتر می‌کرد.

سایه‌ی رقصانِ درختان، روی دیواری که از نم باران، نیمی خشک و نیمی خیس شده بود؛ نمایان بود.
صندلی خالی کنار پنجره او را می‌طلبید.

لیوان چای داغ، در کنار یارِ همدل و هم‌نوا، شور شیفتگی را بیدار می‌کرد.

خیالِ او را روی بومِ دیدگانش، نقاشی کرد.

لذتی که در کلام رد و بدل شده بین آنها بود؛ دنیایی از صداقت بود.
منحنی‌های زیبا روی صورت‌هایشان و خنده‌های از ته دل، مایه دل‌گرمی بود.

نسیمِ لطیف بهاری، خط‌های عمیق روی چهره‌اش را که، هنوز هم با گذشتِ سالیان، یگانگی مهرآمیزش را کم نکرده بود، نوازش می‌کرد.
صدای زنگ در، او را به خود آورد.
سردی مرگ‌بارِ سکوتِ خانه، شکست.

پستچی بسته‌ای بدون نام و نشانی، برایش آورده بود.
با احتیاط بسته را گشود.
عکس‌های یادگاری و قدیمی را برایش فرستاده بود.
نمی‌دانست اشک شوق بود یا ملالِ غمبار؟
باران شدیدتر شده بود.
پنجره را بست.
و ساعت‌ها در دنیای خاطراتشان، با عکس‌ها، غرق شد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط