دختری بود؛ زیبا و محجوب،
با تحصیلات عالی، هنرمند و کدبانو در آشپزی و خانهداری، که کمتر دختری از نسل جدید از قابلیتهای او در هنرهای آموخته از مادرش بهره برده بود.
به امید آیندهای روشن و پایانِ سختیهای بیپدری، به پیشنهاد ازدواج با پسر، جواب مثبت داد.
در تربیت فرزندش چیزی کم نگذاشته بود.
فرزندی که هر روز شاهد اختلافات شدید و درگیریهای فیزیکی از جانب پدرش بود.
پدری که حتی به روحیه لطیف و حساس فرزندش هم توجهی نداشت.
و در مقابل چشمان فرزند مادر زیبا و فداکارش را به باد توهین و کتک میگرفت.
معالجه و درمان و مصرف داروهای آرامبخش هم در پدر کارساز نبود.
چرا که بیماری، از ابتدا در وجودش لانه داشتهاست و خانواده پسر پنهان کرده بودند.
خانواده، با تصور این که با ازدواج و مشغولیت به زندگی و داشتن مسئولیتو همسرداری، بیماری به تدریج درمان میشود او را وارد زندگیِ پر تنش و زجراوری کردند که، ترکش آن، روح دختر را تا ابد زخمی کرد.
روی صندلی نشسته بود.
پسر ۷ سالهاش را در آغوش گرفته بود.
به حلقه ازدواجش خیره شده بود.
او را صدا میزنند به اتاق دادگاه میرود.
خانم چرا تحقیق نکردید؟
چرا از رفتار و واکنشهای غیر طبیعی و مرموزش، متوجه بیماری روحی همسرت نشدی؟
گوشهایش نمیشنید هجوم افکار سرزنشگر و همهمهی سنگین واگوییهای ذهن واریختهاش، صبر و تحمل از کفش ربود.
قطرات اشک را از گوشه چشمانش پاک کرد.
حلقه ازدواجش را از انگشت درآورد و روی میز قاضی گذاشت.
با نگاه ملتمسانه و خسته اطراف را نگاه کرد.
چقدر تنها بود.
دیگر آدمهای روی صندلیها را نمیشناخت.
همه به نوعی بنابر مصلحتاندیشی او را تشویق به ادامه زندگی کرده بودند.
اما از ملال غمبار روحش چه کسی خبر داشت؟
غرور و عزت نفس خرد شده او را چه کسی دیده بود؟
از درد جسمانی ناشی از کتکهای بیارادهای که به او زده بود چه کسی آگاه بود؟
دست پسرش را گرفت و از اتاق خارج شد به سرعت خود را به منزلش رساند.
تمام وسایلی که فکر میکرد ضروری است درون چمدان ریخت و همراه پسرش راهی شهرستان، منزل مادرش شد.
نزدیک به یک سال میگذرد و او هنوز هم بلاتکلیف، در استرس و نگرانی از آسیبهای احتمالی از جانب پدرِ بیمارِ فرزندش، لحظهها را سپری میکند.
آخرین نظرات: