پرواز

زمزمه‌ی آوایی گنگ به گوشش رسید.

در بستر خود چنبره زده بود و در اندیشه‌های تیره و تار خود غوطه می‌زد. برایش مهم نبود صدا از کجاست.

به زندگی سراسر هدر رفته خود فکر می‌کرد.

از این که با نیروهای ویرانگر مانند: خشم، تردید، ترس و ناامیدی به خودش خیانت کرده بود؛ شرمنده قلب یخ‌زده خود بود.

صدا بیشتر شد. ناگهان مادرش در را باز کرد.
نگاهش به چارچوب اتاقش افتاد. مادرش را خندان و هیجان‌زده دید.

مادر قبلاً نامه را خوانده بود.
او را در آغوش گرفت و گفت:
« پایان یأس و شروع زندگی جدیدت در استرالیا را تبریک می‌گویم.

تو برای ادامه تحصیل در دانشگاه ملبورن پذیرفته شده‌ای.»

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط