طنز

دو دستی به من چسبیده و نمی‌گذارد نفس بکشم.

هُرم گرمای دستانش مرا به مرز خفگی می‌رساند.

فقط مواقعی که می‌خواهد به دستشویی برود؛ ویا روی تخت دراز بکشد؛ ویا هنگامی که در کلاس درس پشت میز خود نشسته است؛ مرا رها می‌کند و تکیه می‌دهد به دیوار.

نفس راحتی می‌کشم و منتظر می‌مانم.

فقط کافی است با کمی بی‌دقتی در تکیه دادنم، ‌پرت شوم و دراز به دراز نقش روی زمین شوم.

تمام قوانین فیزیکی که استاد در حین تدریس به شاگردانش گفته بود؛ مثل صاعقه از جلوی چشمانم می‌گذرد و از دریچه‌ی مغز ضربه خورده‌ام روی زمین پخش می‌شود.
صدای برخورد سرم با سنگ اتاق استاد، پسر استاد را به سمتم می‌کشاند.

_پدرجان اجازه بدید تمیزش کنم.
_ متشکرم. ضدعفونی یادت نره.

بعد با یک دستمال آغشته به الکل فراوان، چنان روی کله و تن و بدنم می‌کشد که گویی،خیزرانِ حضرت موسی را از ژرفای زمین کشف کرده که این‌گونه با تمیزکاری و برق انداختن، مرا به مرز پوست‌اندازی می‌برد.

کاربرد دیگر من برای جناب استاد مرحوم حسابی این است که هر وقت ایشان به حل مسئله مهم فیزیکی نائل می‌شوند و یا به فرضیه‌ای جدید و ناب می‌رسند؛ از سرِ شور و شعف، چنان محکم مرا به زمین می‌کوبند که احساس می‌کنم همین الان است که از کمر بشکنم و استاد مجبور شود مرا به دیار باقی بفرستد و در فکر تهیه عصای جدیدی باشد.

با همه‌ی این توصیفات، از این که در دستان دانشمند بزرگ و ارزشمندی، چون پروفسور محمودحسابی روزگار را می‌گذرانم؛
خود را خوشبخت‌ترین عصای دنیا می‌دانم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط