_چی شده؟ حالت خوبه؟ چیزی میخوای بگی؟
_میدونی میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم.
_چی شده اتفاقی افتاده؟ چرا صدات میلرزه؟
_آره اتفاقی که سالهاست منتظرش بودم افتاد.
_تو چکار کردی؟ حرف بزن نصفه عمرم کردی.
_ازم خواست چون تنهاست، برم خونشون و کمکش کنم تا غذا و داروهاش رو بخوره.
فکر میکردم دیگه الان که تا این حد احتیاج به توجه داره و تحمل تنهایی رو نداره، دیگه دست از حرفها و رفتارهای همیشگیش برداشته و تغییر کرده.
اما به محض این که پسرش از زندان زنگ زد و جلوی من باهاش حرف زد و فهمید که من میدونم پسرش توی زندانه، بیمقدمه شروع کرد به بدوبیراه گفتن و مثل همیشه دنبالِ مقصر گشتن.
حرفهای نیشدار و تندش هر لحظه به عصبانیتم اضافه میکرد.
خیلی سعی کردم سکوت کنم و سرم را با چایی ریختن گرم کنم.
اما با چنان سرعتی پرگویی میکرد و مثل همیشه فحش و ناسزا میداد که انگار بعد از حرفهاش تمام بدنامیها و بدبختیهاش برطرف میشه.
یک لحظه نگاهم به صورتش افتاد.
قیافهی کریه و عبوس و طلبکارش رو دیدم که با تمام توان سعی در تخریب من و بچههام داشت.
تمام ناکامیها و کم و کاستیهای زندگیش رو از چشم من و خانوادهام میدید.
میدونستم بحث کردن و جواب دادن فایدهای نداره.
_بشین یک لحظه. بیا آب بخور بعد ادامه بده.
_ ممنونم. بقدری هیزم توی تنور طاقتم ریخت که خودمم نفهمیدم چکار میکنم. اما باور کن یه دفعه تصمیم گرفتم که این کارو بکنم.
_کدوم کار؟ منظورت چیه؟
_من اونو کشتم.
_یعنی چی؟ یعنی تو حاضر شدی به خاطر حرفهای یه آدم بیفرهنگ که همه میشناسنش و میدونن یک عمر، مثل حیوونِ بیرحم زندگی کرده؛ از کوره در بری و دستتو به خون اون حرومخوار آلوده کنی؟
_نه آخه تو نمیتونی درک کنی.
تو از عمق قضیه خبر نداری.
این قضیه سر دراز داره کینهی یه روز دو روز نبود. کینهی سالها رفاقت با یه آدم روانی بود؛ که به حرمت اسم اینکه برادر ناتنی هستیم و از یک پدریم، با همه جور ادا و اطوارش ساختم.
از همون موقع که پدرم فوت کرد و من مجبور شدم برای تامین زندگیم با اون زندگی کنم. البته زندگی که نه، بردگیش رو بکنم.
این کینه، ذره ذره تو وجودم انباشته شده بود مثل یه انبار باروت. یه دفعه آتیش گرفت و همه چی رو سوزوند.
_خوب بگو چجوری؟ با چی اونو کشتی؟
_ هیچکس نبود.
دوتایی بودیم. توی آشپزخونه دم گاز ایستاده بودم اونم روی صندلی نشسته بود.
دیگه تحمل حرفاشو نداشتم
دیدم بهترین فرصت برای انتقام از کسیه که یک عمر ازش فقط حرفهای بیربط شنیدم.
فقط توهین، فقط تحقیر، فقط تهمت و شک و بیاعتمادی.
حرفایی که شخصیتش رو در نظر من روز به روز بیارزشتر و کوچکتر کرد.
همینطور که سرم داد میزد و فحش میداد؛ کشوی آشپزخونه رو باز کردم.
چند تا چاقو بود.
اون حرف میزد و من وانمود میکردم گوش میکنم.
با یک دستم اشکهامو از گوشه چشام پاک کردم.
با دست دیگه، یکی یکی چاقوها رو امتحان کردم.
تیزترینش رو برداشتم.
از پشت، دستم رو دور گردنش انداختم تا نفسش بند بیاد.
تمام توانم رو توی دستم جمع کرده بودم.
نذاشتم به من نگاه کنه با عصاش برگشت و سعی کرد بزنه توی سرم.
عصا رو از دستش گرفتم انداختم زمین.
چاقو رو با تمام قدرتم توی قلبش فرو کردم.
خون فواره زد بیرون.
ولی دهنش بسته نبود و یه ریز داشت بازم حرف میزد.
انگار نه انگار که چاقو خورده.
ناله کوتاهی کرد.
یک آن ساکت شد.اصلاً باورش نمیشد.
یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به خودش.
دستای خونیش رو سعی کرد بزنه به صورتم.
هولش دادم. افتاد کف آشپزخونه.
سیلاب خون راه افتاده بود. صدای نالش بیشتر شد.
دیگه توان تکون خوردن نداشت.
راستش ترسیده بودم.
سریع رفتم توی اتاق کیف و سوئیچ ماشین رو برداشتم.
دوباره برگشتم آشپزخونه.
دستامو شستم و پا به فرار گذاشتم.
نمیدونستم چه جوری رانندگی کنم.
توی جاده مثل وحشیها فقط گاز میدادم و فریاد میزدم.
هر لحظه امکان داشت تصادف کنم.
موبایلمو خاموش کرده بودم تا وقتی که برسم به یه جای امن.
موبایلمو روشن کردم.
هیچکس بهم زنگ نزده بود. مطمئن شدم که هنوز کسی نرفته بالا سرش.
آخه همه میدونستند تنها کسی که توی این شرایط بیماریش بازم به دادش میرسه و کاراشو انجام میده منم.
نفس عمیقی کشیدم.
انگار به تمام دردها و رنجهای تلنبار شده توی قلبم پایان داده بودم.
همه رو با خون پاک کرده بودم.
زیر پاهام لهش کرده بودم.
آخیش تموم شد.
آخرین نظرات: