رهیافته به کوی عشق
نیما کودکی و نوجوانیِ غمبار و پرمصیبتی را پشت سر گذاشته بود.
مانند خوابی که سراسر در کابوس و وحشت به صبح برسانی، با اندیشههایی پوچ و انتخابهایی نادرست، قدمهای سخت و پرتنش برداشته بود.
اغلب با تلاشهای بینتیجه و خوشیهای زودگذر و سطحی، که پایه و ریشه نداشتند روزگار را سپری کرده بود.
زاویههای فکری تنگ و نقطههای کور ذهنی که، در مسیر تاریکی تاختوتاز میکرد؛ او را گرفتار دام عادتها کرده بود.
آنقدر در گذشتهی خود غوطهور بود که، چایِ داغ خوشبختیِ در زمان حال، برایش سرد میشد و از دهان میافتاد.
از ورای هزاران پرسش بیجوابش از روزگار، تنها تَرَکهای روحش باقی ماند.
ابهام و تاریکی گذشتهاش، لذت داشتنِ داشتههای بیشمارش را از بین برده بود.
او غرقِ در گذشته بود.
نه کسی را برای نشان دادن راهش مییافت؛ نه روزگار کسی را سر راهش قرار میداد.
شاید هم قرار میداد؛ اما او نمیدید.
فقط نظارهگر سرعتِ زمان بود.
ناظر دویدنهای بینتیجه در زمینِ تبدار وجودش، از پیِ خویش بود.
در تمام این سالها، برای کسب دانش به کتابهایی پناه برده بود که، نه تنها باورهایش را تغییر نمیداد؛ بلکه حسرتش در رسیدن به آرامش را بیشتر میکرد.
رسیدن به شهرت و مقام و منصب هم او را شاد نمیکرد.
در میان هزاران فکر لولندهی بیهدف دست و پا میزد.
گویی دستِ سرنوشت، با سرشتِ پلید خود، بر سرش میکوفت و میگفت: به حال و روز خود باقی بمان.
دنبال چه میگردی؟
نور در غبار، پاکی را نمیبیند.
تو نیز در غبارِ گمگشتگی آلوده بمان.
اما ناامید نشد.
اجازه نداد بخش تاریک وجودش تَرَکهای قلبش را پر کند.
از میان شکافهای زخمی روح خود، راه را یافت.
اما کو ندایی؟ کو پیامی؟
کو کسی که بگوید: زاویههای ذهن و دلت را باز کن.
شاید اگر کسی بود. شاید اگر کسی میگفت. شاید دنبال فرصت مناسب بود. شاید آماده نبود. شاید تردید، سایه سنگین خود را از سر او برنداشته بود.
تمام شایدها را کنار گذاشت.
رنجها، خُلقِ شتابزده و عجول او را نرم کرده بود.
دیگر به آنچه که او دلبسته و اسیرش بود؛ فکر نمیکرد.
تمام قوانینِ ذهنِ پریشان او، که به رشتههای سیاهِ مُغلقِ درهمتنیده، تبدیل شده بود؛ جلوی چشمانش نابود شد.
با قدرت کنار رفت.
سایهها را پس زد.
اجازه ورود داد.
اجازه ورود نور به قلبش را داد.
قلبش روشن شد.
ذهنش باز شد.
شهد شیرین بیداری را چشید.
راه را یافت.
با منِ قبلی وداع کرد.
چشم و گوش را بدهکار دنیا کرد.
دل را پذیرای عشق الهی کرد.
آماده نبردهای فکری شد
باورهایش را تغییر داد.
به ژرفای قلبش راه یافت.
خدا را در آن دید.
شادی را یافت.
ترسها و نگرانیها را پشت درهای بسته رها کرد.
احساس قدرت و اقتدار کرد.
به زندگی لبخند زد.
و با گذشتهی گرهخورده و روبهزوال خود،
وداع کرد.
آخرین نظرات: