ناگفته‌ها منجر به درد شد.

حرف‌های فروخورده چگونه نمایان شد؟

چهره‌ی زیبا، پوست سفید و چشمان درشت با مژه‌های بلندش، جذابیت زیادی به او بخشیده بود.
اما مثل همیشه همان رفتار و همان نوع گفتگو را با اندکی تغییر، داشت.
وقتی می‌خواست موضوعی را مطرح کند، هزار جور آن را بالا و پایین می‌کرد تا جملات را شسته و رفته از دهان بیرون بیاورد تا در ضمنِ آن حق مطلب را ادا کرده باشد.

لبخندهای از ته دل و نگاهِ عمیق او به آدم‌های اطرافش، نشان از قدرتِ روحی بالای او داشت.

قوی بودنش در بیانِ مراحل درمانِ بیماری‌اش، هر آدمی را شگفت زده می‌کرد.
چه‌طور این‌قدر با آرامش و محکم از رادیوتراپی و تزریق‌های شیمیایی می‌گوید؟
آیا او همان زن حساس و زودرنج و درون‌گرایی ست که، تحمل کوچک‌ترین اثر بیماری را نداشت؟
کنار آمدن با این بیماری که حدود ۷ سال از زندگی‌اش را مختل کرده و  هم‌چنان با روحیه‌ی بالا در کنار همسر و پسرش، لحظه‌ها را سپری می‌کند؛ شبیه معجزه‌ای خودساخته است.

درست مانند گلی که از رنج بیماری پژمرده می‌شود و هر بامداد دوباره با نور امید سرزنده و شاداب می‌شود.

امروز، این شادابی را بارها در چهره‌اش به وضوح دیدم.
از این که غذای مورد علاقه‌اش را درست کرده بودم خیلی خوشحال بودم.
از این که میزبان سفره‌ای بودم که همگی با خشنودی و شادی دور آن نشسته بودند؛ بی‌اندازه شاکر خدا بودم.
تمام سال‌های گذشته کمتر پیش آمده بود تا روحیات او را درک کنم.
حتی گاهی از بعضی از نظراتش و شیوه روابطش در زندگی، انتقاد هم می‌کردم.

چطور ممکن است یک آدم تا این حد حساس و صلب و بسته باشد و با دیگران راحت نباشد.

به قول خودش، ساعت‌ها حرف‌ها و رفتار آدم‌ها، در ذهنش رژه می‌رفتند و او را درگیر می‌کردند.
اما هرگز حرف‌های دلش را با هیچ‌کس درمیان نمی‌گذاشت.
با وجودی که اهل مطالعه و کتاب خواندن بود اما در روابطش با دیگران اصلاً راحت نبود و همیشه خودش را در حصار ملاحظات می‌فشرد و آزار می‌داد.
هرگز دلخوری و گلایه‌اش را مطرح نمی‌کرد.

این درون‌ریزی‌ها شاید گاهی به احترام و استحکام روابطش کمک می‌کرد، اما در نگاهش چیزی بود که نشان می‌داد از هزاران حرف‌های فروخورده و ناگفته، رنج می‌بَرَد.

هیچ‌وقت از چیزهایی که به ناحق می‌شنید و یا می‌دید و باعث آزارش می‌شد، حرفی نمی‌زد. فقط نظاره‌گر بود.

درونش را انباشته از کینه می‌کرد و این ویژگی در او، منجر به بیماری‌های روان تنی می‌شد.
بیشتر وقتش را در تراپی‌ها و مطب‌های مختلف می‌گذراند.

تا این که یک روز این اتفاق تلخ به غم‌انگیزترین شکل ممکن گریبانش را گرفت.

در طی دوره‌ی درمان، باز هم همان درون‌گرایی و فاصله و تنهایی را، ترجیح می‌داد.
برای قرارهای دورهمی هنوز هم به سبک و سیاقِ سابق، به سختی تصمیم می‌گیرد و به راحتی راضی به رفت و آمدهای خانوادگی نمی‌شود.
اما الان، در همان تایم کوتاهی که به ندرت اتفاق می‌افتد که او را ببینم، تغییرات اندکی را در درونش احساس می‌کنم.
از اینکه توانستم با اصرار دعوتش کنم و برای چند ساعتی احساس راحتی و صمیمیت را در وجودش احیا کنم؛ خیلی خوشحال بودم.

در حین پذیرایی، هر لحظه با دیدنش، در اعماق قلبم برایش آرزوی بهبودی کامل و زندگی سرشار از سلامتی و آرامش می‌کردم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط