آوای درد
صدای ساز از کوچه میآمد.
پسرکی با لحنی محزون و آوایی محلی به ساز خود میکوبید و نغمهی درد سر میداد.
شاید در آن لحظه بیش از آنکه فکر نان باشد، به روی آشوبِ اندیشههایش پرده میکشید.
گاهی صدای خود را بلندتر میکرد و صدای ساز گم میشد.
گاهی نایی برای ادامه خواندن نداشت و صدای ساز تمام فضای کوچک کوچه را پر میکرد.
دیدنِ چهرهی او از طبقه سوم سخت بود.
اما اندامِ ریز و موهای درهم و آشفتهی او کاملاً مشخص بود.
از سرِ احترام دستی برایش تکان دادم.
در آن گرمای بیرحم، و تیزی آفتابی که چشمانِ او را بسته بود، نگاهش را به سوی من برگرداند.
همچنان به آواز ادامه داد.
شاید اگر قدیمتر بود و هجوم ساختمانهای پرپنجره و آپارتمانهای ساکت نبود، امکان همدلی با او بیشتر بود.
اما به هر سختیای بود، چند اسکناس را لابهلای پلاستیکی گره زدم و از کنار پنجره بهآرامی به سویش روانه کردم.
کیسهی پلاستیکیِ حامل هدیهی من، لبخندی از سرِ شوق کودکانه، بر چهرهاش نشاند.
دستهایش را از روی ساز، برداشت.
گویی در آسمان، در جستوجوی بادکنکِ رها شدهاش میگشت و با تمام تلاش، خود را در مسیر کج و معوجِ آن رها میکرد.
سرانجام آن را دودستی به چنگ گرفت.
تشکر چندبارهی او، حاکی از متانتِ روحیِ این کودکِ بزرگمنش بود.
نگاهِ کودکی آوازهخوان، که تنها همدم او ساز پر زرق و برقش بود، مرا به دنیای ساده و قانعش دعوت کرد.
نمیدانم چه رویایی در سر دارد.
چه هدفی در زندگی خود دارد.
اما در این سنوسال، با این عزم تحسینبرانگیز، به نظر میآید راهی روشنِ بیابهام را پیش روی خود دیده که، اینگونه چشمانش سرشار از نورِ امید بود و بیتأمل و مطمئن و قانع، در کوچهها به دنبال نیازهایش راهافتاده بود.
نمیدانم از کدام شهر بود.
و با چه گویش و لهجهای اینگونه فراخوانِ شنیده شدنِ نغمهی ملال، سر داده بود.
اما تا ساعتها، صدای آواز حزنآور او در گوشم بود.
از صمیم قلب، برای این کودک خوشطینت و چهرهسوخته از آفتاب، آرزوی وسعتِ رزق کردم.
آخرین نظرات: