راز
طیِ دوستی ۱۵ سالهی ما کمتر پیش میآمد تا در گفتگوهای دو نفره، از دردها و مشکلاتش بگوید.
به تازگی نیز، تغییر رفتار او مرا به شک و ترس واداشته بود.
بهخصوص که با دور شدن از دوستان و محیط کارش و پناه بردن به خانه نشینی و سکوت، نگرانی من بیشتر شد.
با تلفن زدن و حرفهای چند دقیقهای نتوانستم خودم را قانع کنم که مشکلی وجود ندارد.
به همین دلیل با اصرار فراوان، قرار کافهی همیشگی را گذاشتم تا کمی بیشتر او را ببینم و صحبت کنیم.
مثل همیشه سر ساعت خود را رساند.
اما لباس پوشیدن و نحوهی آرایش و تیپ او مثل همیشه نبود.
بیحوصلگی و افسردگی در ظاهر و رفتارش، به وضوح مشخص بود.
بعد از نشستن روی صندلی، بدون مقدمه شروع کرد.
از بیماری ارثیای که، دو سال پیش، مادرش را از او گرفته بود و جدیدن خودش را هم درگیر کرده بود، گفت.
چهطور او با سهلانگاری از کنارش گذشته بود.!
بهتزده و متعجب فقط گوش میکردم.
اشکِ روی گونهاش را پاک کرد.
سرش را پایین انداخت و خود را با فنجان قهوهای که در دست داشت سرگرم کرد.
گویی بار سنگینی بر زمین گذاشته بود.
صدایش کردم به چشمانم نگاه کرد.
برق نگاهش دلم را آتش زد.
از او خواستم بیدرنگ شروع درمانش را از سر بگیرد.
ابتدا مخالفت کرد اما وقتی عشق او به پسر کوچکش را یادآوری کردم، احساس تألم در گفتارش کمرنگ شد و رضایت داد.
آخرین نظرات: