گربه‌ی ملوس

ملوس

_یادش بخیر چقدر خوش بودیم. چقدر سرگرم روزای پرماجرای خودمون بودیم.

_آخه توی دنیای بازی‌های بچگی‌مون غرق بودیم.
چیزی از بازی‌های دنیا نمی‌فهمیدیم.

_آره همین‌‌طوره. می‌خوام برات یه قصه بگم. شاید یادت نباشه. اما تو هم، توی این قصه بودی.

یه روز که، روی تراسِ خونه‌ی بزرگِ حیاط‌دارِ قدیمیتون، نشسته بودیم و مشغول بازی‌های
دخترونه‌ی خودمون بودیم؛ یک‌دفعه صدای جیغ و فریاد از زیرزمین خونتون اومد.

نفهمیدیم چه‌جوری خودمون رو توی اون تابستون داغ، با پای برهنه به زیرزمین رسوندیم.
داداش کوچکترت، که حسابی هم ترسیده بود و هم خوشحال بود، یه ریز جیغ می‌زد.
مامانت داشت گربه‌ی مادر رو تر و تمیز می‌کرد.
بابات هم داشت ۵ تا بچه گربه‌ی کوچولوی نوزاد رو، تروخشک می‌کرد و لای حوله‌ی تمیز می‌پوشوند.
من و تو محکم به هم چسبیده بودیم و با وحشت و تعجب، در عینِ ذوق‌زدگی فراوون، به این صحنه نگاه می‌کردیم.
کارِ مامانت با زایمان گربه‌ی ملوسِ خونتون تموم شد. درِ زیرزمین رو بست و گفت بچه‌ها برید دنبال بازیتون.
بذارید مادر و نوزادها کمی استراحت کنند. به‌قدری هیجان زده شده بودیم که دلمون نمی‌خواست اونجا رو ترک کنیم.
تا برسیم روی تراس و بقیه بازیمونو ادامه بدیم، برای ۵ تا بچه‌گربه‌ی نوزاد، اسم تعیین کردیم. اسماشون یادم نیست.
اما یادمه هر کدوم هر اسمی رو انتخاب می‌کردیم اون یکی قبول می‌کرد. تا شب ده بار رفتیم و از پشت شیشه‌ی زیرزمین، گربه‌ها رو نگاه کردیم. یادته؟
_آره آره یادم اومد. هر روز براشون غذا می‌بردیم و ساعت‌ها باهاشون سرگرم بودیم. چه روزای بی‌دغدغه و خوشی داشتیم.
تو چقدر خوب این چیزا یادت مونده.
بازم از این قصه‌ها و خاطرات بچگی‌هامون میگی؟
_ آره. چرا که نه فقط….
_مامان مریم از آشپزخونه بوی سوختنی میاد.
_ای وای، یلدا جون، بعداً زنگ می‌زنم.
فعلا خدانگهدار.

???? maryamgolmakani.ir

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط