آینه

نگاه عمیق به آینه

به آینه نگاه می‌کنم. کار هر روزم است.
اما امروز می‌خواهم به این نگاه معنا بدهم.
توی چشمانم زل می‌زنم.
نمی‌توانم ادامه بدهم.
شاید از خودم خجالت می‌کشم. دوباره نگاه می‌کنم. امروز چرا اینجوری شدم. از نگاه خودم فرار می‌کنم. یک صدایی مرا به سمت خود می‌کشاند.

گفت: سلام.
گفتم: سلام.
گفت: چرا از من فرار می‌کنی؟
گفتم:  نمی‌دونم. احساس می‌کنم خیلی برات کم گذاشتم.
سکوت می‌کند.
گفتم: باید خیلی زودتر از این‌ها تو رو می‌دیدم و باهات حرف می‌زدم.
گفت: خُب الانم دیر نیست. شروع کن.
گفتم: خیلی از من دلخوری؟
گفت: نه زیاد. اما انتظار بیشتری ازت داشتم. تمام این سال‌ها، اون‌طور که باید و شاید به من توجه نکردی.
گفتم: من‌که هر کاری در توانم بود برای زندگیم کردم.
گفت: آره برای زندگیت کردی. خانواده‌ات، برای همسر و بچه‌هات، برای دیگران، برای بچه‌های مدرسه، از جونت هم مایه گذاشتی.
اما برای من چه کار کردی.
گفتم: چیزی ندارم بگم حق با توئه.
گفت: از خط‌های روی چهره‌ات ناراحت نیستی؟
گفتم: نه اون که طبیعیه. نشونه‌ی خوبیه.
گفت: چه نشونه‌ای؟
گفتم: این‌که هر کدومشون دنیایی از تجربه‌ی روزهای عمرمه.
این‌که هر یک روز که گذشت، یک نقطه به این خط‌ها اضافه شد.
هر اتفاق تلخی که رخ داد، قلمِ تقدیر یک خط دیگه روی صورتم کشید. بازی‌های زندگی این خط و نشون رو برام کشید.
تا یادم بمونه که کجای دنیا وایسادم.

گفت: می‌دونم خیلی سختی و مصیبت کشیدی.
خیلی چیزها رو از دست دادی. اما خیلی چیزها رو هم به دست آوردی.

گفتم: آره همین‌طوره. اما خیلی دیر. درست می‌گم؟
گفت: آره خیلی دیر.
گفتم: اما خودت می‌دونی که دست من نبود.

گفت: طفره نرو خیلی‌هاش دست خودت بود. تو فقط آرایش صحنه‌های زندگیت رو عوض می‌کردی یادته؟
چرا نوشتن و خوندنِ هدفمند رو از همون دوران نوجوونی ادامه ندادی؟
گفتم: تمرکز نداشتم. درگیر روزمرگی و بزرگ کردنِ بچه‌هام بودم.

گفت: با نوشتن، می‌تونستی به تمرکز و آرامش برسی.
گفتم: این‌رو الان میگی که بار مسئولیت توی زندگیت کمتر شده.
گفت: همون موقع هم می‌تونستی لابه‌لای کتاب‌های فیزیک، یه کتاب غیردرسی هم بخونی.
گفتم: وقت نمی‌کردم. تو که می‌دونی چقدر سرم شلوغ بود.
گفت: این‌ها همش بهونه است.
گفتم: حالا می‌خوام جبران کنم. با من همکاری می‌کنی؟
گفت: من همیشه با تو بودم. تو از من دور بودی. خیلی دور.
الان احساس می‌کنم از آن سوی سرحد اومدی.
از آن سوی دنیا. از آن سوی چهار فصل خدا.
می‌دونی قطع رابطه تو با من ما را از خدا دور کرد؟

می‌دونی قطع افکار تو، با نداهای قلبت، تو رو پرت کرد به کجا؟
برای قطع دلواپسی از آینده، باید من‌‌رو در آغوش می‌گرفتی. اصلأ منو می‌شناختی؟

گفتم: آره می‌دونم خیلی از تو دور بودم. حالا پشیمونم اومدم سمت تو.
حالا پیدات کردم. دیگه رهات نمی‌کنم.

گفت: با من عهدی می‌بندی؟
گفتم: چه عهدی؟
گفت: این‌که، دیگه از من غافل نشی، تا از این به بعد روزهای پربار و شیرینی را با هم بسازیم.
گفتم: آره چرا که‌نه؟ چی بهتر از این؟
گفت: تا حالا این‌قدر عمیق نگاهت نکرده بودم. چشم‌های خوش رنگی داری.
معلوم نیست سیاهه، یا قهوه‌ای.

گفتم: ای بابا رنگ چشمِ سر چه فرقی می‌کنه؟
زاویه‌ی دیدِ چشمِ باطنه که به چهره‌ی آدم‌ها زیبایی یا زشتی می‌ده.
گفت: حرف‌های فلسفی می‌زنی.
در ضمن، باید یه قول دیگه باید بهم بدی.
این‌که دست از نوشتن و خوندن برنداری و تا آخرین لحظه‌ی عمرت ادامه بدی.

گفتم: این‌که کار سختی نیست. مثل اینه‌ که بگی، نفس بکش و زندگی کن. گفت: خوبه امیدوارم کردی.

گفتم: من همیشه امیدوارت کرده بودم. تو که یادته. اگر امید نداشتم که تا حالا باید بارها رفته بودم پیش مادرم.
گفت: گفتی مادرم. راستی می‌دونی هر چقدر سنت بالاتر می‌ره شباهت چهره‌ت به اون خدابیامرز بیشتر می‌شه؟

گفتم: آره خودم می‌دونم. برای همین چهره‌مو دوست دارم. از این مسخره‌بازی‌ها که روی صورت انجام می‌دن هم، مثل جراحی،بوتاکس، تزریق ژل و از این ادا اطوارها، اصلاً خوشم نمی‌یاد.
صورتم رو همین‌جوری که هست، دوسش دارم.

گفت: دمت گرم. عزت نفس بالایی داری.
گفتم: من دیگه باید برم.
گفت: نری حاجی‌حاجی مکه.
گفتم: نه عزیزم. تازه پیدات کردم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط