مادربزرگ

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ایوان سنگ
و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من تکه تکه از دست رفته‌ام
در روز روز زندگانی‌ام
بی تو
«حسین پناهی»

زمستان بود. برف همه جا را سفید پوش کرده بود.
ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود.
صدای زنگ مدرسه مثل انفجار نور شادی توی قلبم مرا از جا پراند.
با عجله خودم را به چهارراه اصلی رساندم.
اتوبوس‌های دو طبقه‌ی آبی، به صف پشت سر هم، کنار تابلوی خط ۱۲۸ ایستاده بودند.
مسافران، از سرما دست‌هایشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و با انواع و اقسام لباس‌های زمستانیِ متنوع، زن و مرد، وارد اتوبوس می‌شدند.
این بزرگترین هدیه‌ی نمرات خوبم بود که مادرم به من می‌داد.
این‌که بعد از کلاس و مدرسه، با اتوبوس آبی، به منزل مادربزرگم بروم.
رفتم ته صف و بلیط دو ریالی خودم را که از قبل توی جیب روپوش مدرسه‌ام گذاشته بودم؛ بیرون آوردم.
دستانم از سرما بی‌حس شده بود.
شال گردنی که مادربزرگم برایم بافته بود را دور صورتم پیچیدم. نوبت من شد. خیلی سریع خودم را به طبقه دوم اتوبوس رساندم.
اتوبوس به حرکت افتاد. سرم را به شیشه چسبانده بودم.
با بخار دهانم روی شیشه نقاشی می‌کردم.
بی‌صبرانه منتظر بودم که راننده، ایستگاه دروازه شمیران را اعلام کند.
پیاده شدم. با تمام قوا، پاهایم را روی برف‌ها می‌کوبیدم.
مثل رقص پروانه روی گل‌ها، لذتِ محضِ لمس برف‌ها را چشیدم.
و به سمت منزل مادربزرگم پرواز کردم.
یک خانه‌ی قدیمی با در چوبی قهوه‌ای و حیاطی که نسبتاً کوچک بود.
همیشه گلدان‌های شمعدانی دور حوض فیروزه‌ای آن جلوه‌ای از بهشت کوچک را در ذهنم تداعی می‌کرد.
دق الباب فلزی را چند بار محکم زدم.
مادربزرگم در را باز کرد و مثل همیشه با روی باز و مهربان، مرا در آغوش کشید و به داخل هدایت کرد.
دو تا اتاق تودرتو، با درهای چوبیِ آبی رنگ، منطقه‌ی امن کودکی من بود. زیباترین جای دنیا که خاطراتم در آن جمع شده بود.
طاقچه‌های گچی سفید، در طبقات کوچک و بزرگ، که با عکس‌های عروسی خاله‌ها و دایی‌ها و بعضی از نوه‌های ریز و درشت و دختر و پسر پر شده بود.
کنار اتاق، کرسی قدیمی با لحاف بزرگ دست‌دوز مادربزرگم، گرمای عشق را در آن خانه دوچندان کرده بود.
من و بقیه‌ی نوه‌ها همیشه برای ماندن زیر بهترین جای کرسی، جدالِ فراوانی داشتیم.
همیشه هم من مغلوب بودم.
اما آن روز، از هیچ‌کدام از نوه‌ها خبری نبود.

پدربزرگم مردی مهربان و ساکت بود.
آسم داشت و تحمل ماندنِ طولانی مدت در زیر لحاف‌کرسی را نداشت.

مادر بزرگم برایم ناهار داغ با دستپخت بی‌نظیرش آورد.

با احتیاط تمام، روی سکوی کرسی با ولع آن را بلعیدم.
هنوز هم مزه‌ی آن ماکارونی لوله‌ای درشت و چرب زیر دندانم هست.

پاهایم زیر کرسی بود و مشق‌هایم را می‌نوشتم. زیرچشمی بهترین مادربزرگ دنیا را که مشغول بافتنی بود، نگاه می‌کردم.

در آن عصر سرد زمستان، من تا شب، سوگلی و تنها مهمان مادربزرگم بودم.

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط