بیایده
امروز هر کاری میکردم، نوشتنم نمیآمد.
نمیدانم چه مرگم شده بود.
اصلاً نمیدانسنم از چی باید بنویسم.
البته، توی یادداشتهای روزانه و شخصی خودم خیلی چیزها نوشتم.
اما چیزی که بتوانم برای انتشار بنویسم و دوکلام حرفی که، لااقل اعضای کانالم از خواندش پشیمان نشوند؛ هیچی به ذهنم نرسید.
اصلاً انگار مغزم قفل کرده بود.
کتابی توی فیدیبو، از عبید زاکانی پیدا کردم و متنهای کوتاه و داستانهای ریز و درشت و حکایتهای بانمک و طنزش را خواندم.
اما آنهم سوختِ لازم برای راهاندازی ذهنم، نبود و ایدهای نداد.
با خودم گفتم خاطره بنویسم.
دیدم هر روز که نمیشود خاطره نوشت.
تکرار ملال آور است و خستگی ایجاد میکند. حتا برای خودِ نویسنده.
خواستم چکیدهای از بحث عرفان در زمینهی چراییِ هبوط انسان بنویسم.
دیدم به قولِ دکتر شریعتی، اگر خودِ خدا و شیطان هم به بعضی از این بچههای حضرت قابیل، نگاهی بیندازند؛ شیطان سربلند و سینهسپر است.
و تا قیامِ قیامت هم این داستان ادامه دارد.
پس بیخیال شدم.
خواستم از سردردم بنویسم؛ دیدم روا نیست بیخودی، با آه و ناله سر دوستان را هم به درد بیاورم.
خلاصه که حسابی مغزم تعطیل شده بود.
بیدلیل نبود که امروز، استاد کلانتری یک هفته تعطیلات تابستانی اعلام کردند.
برای من خیلی لازم بود که کمی از محیط وبینار و کلاس و تمریناتش به دور باشم، تا حداقل بتوانم توی این یک هفته قوای مغزم را بیشتر کنم.
برای استراحت ذهنم، راههای زیادی سراغ دارم.
وقت گذراندن تو اینستاگرام و دیدن کلیپهای خندهدار یک دقیقهای و دلی از عزا درآوردن.
یا دیدن فیلمها و سریالهای صدمن یه غازه فیلیمو.
اما من، یک سرگرمی خیلی باحال و پرهیجان و غیرتکراری دارم.
آنهم، وقت گذراندن و بازی کردن با نوههای شیرین زبانم است.
خلاصه که باید دم را غنیمت شمرد و در لحظهی حال زندگی کرد.
راستی، یک متنی چند روز پیش نوشته بودم راجع به همین لحظه حال.
البته ناتمام است.
حداقل امروز این را بگذارم برای انتشار.
کسی که روی بریدگی لحظهها تکیه دارد، در زمانِ حال زندگی میکند.
همین بریده بریده بودنِ نگاهِ ما به لحظهها، لذت زندگی را به ما میچشاند.
شاید اگر همیشه توالی لحظههای حال را به برداشتمان از زندگی گره میزدیم؛ دیگر پوچی معنا نداشت.
بیهودگی، رخت برمیبست.
تلاش و عملگرایی، در جایجای زندگی ما مینشست.
و بارقهی امید، بر سر ما میریخت و مسیر را هموار میکرد.
آخرین نظرات: