دخترِ کتابفروش
سرِ ظهر بود.
گرمای آفتاب تیز و نفسگیر بود.
دستگیرهی درِ ماشین به قدری داغ شده بود که با سختی در آن را باز کردم.
وسایلی که خرید کرده بودم توی ماشین گذاشتم.
صدای دختری جوان و زیبا توجهم را جلب کرد.
مقنعهی مشکی و مانتوی سفید و شلوار جین به تن داشت.
مژههای بلند و چشمان مهربانش، از پشت عینک، جذابیت خاصی به او داده بود.
با چهرهای که از گرما سرخ شده بود تلاش میکرد کتابهای درون کولهپشتیاش را، به پدر و مادر پسربچهای که بالا و پایین میپرید تا کتابها را ببیند، معرفی کند.
یک یکِ کتابهای مناسب ردهی سنی پسربچه را، برایشان ورق میزد و توضیح میداد.
لحن شیوا و آرام او مرا به یادِ معلمی انداخت که، سعی در متقاعد کردن شاگردانش، برای مطالعه و استفاده از کتابِ قصههای مصور و سرگرمکننده دارد.
حداقل این بود که زیر سایه درخت این کار را انجام دهد. اما گویی قرار بوده که آن یک مشتری هم از دستش فرار کند.
از این همه شور و هیجان برای فروش کتاب در دختر جوان به وجد آمدم.
رفتم طرفش و خسته نباشید گفتم.
با لحن مؤدبانه و گرم، گفت: « کتاب میخواستید؟ بهترین کتابها رو دارم. چند لحظه صبر کنید.»
منتظر ماندم تا کارتِ مشتری را روی دستگاه کارتخوان بکشد.
از او خواستم به قسمت دیگر خیابان شهرک، زیر سایهی درخت برویم تا از تیغ آفتاب در امان باشیم.
دو تا کولهپشتی سنگینِ مملو از کتابهایش را، روی سکوی کنار خیابان گذاشت.
بدونِ آنکه، سلیقهی مرا بپرسد، یکی یکی کتابها را درآورد و شروع کرد به توضیح دادن.
محتوای هر یک از کتابها را، چنان با دقت توضیح میداد، گویی خودِ نویسنده مقابل من ایستاده و سخنرانی غرایی بابت کتاب خوبش میکند.
از اطلاعاتِ زیادش خیلی خوشم آمد.
با عنوانِ بیشتر کتابها آشنایی داشتم.
نسخه صوتی بعضی از آنها را شنیده بودم و تعدادی را هم در کتابخانهام داشتم.
اما اصرار او برای خرید تعدادِ بیشتر، از کتابها برای من جالب بود.
_ببینید خانم این کتاب روح آدم را جلا میدهد.
این رُمان، ساعتها شما را در جای خود میخکوب میکند.
_نه دخترم ممنون.
این رو خوندم. آن را دارم. نسخهی صوتی این را گوش کردم.
آن کتاب به درد من نمیخورد. من اهل سیاست نیستم.
_خانم این داستان فوق العاده است. اونی که شما گوش کردید سانسوری داره. اما این از روی نسخه اصلی کتاب ترجمه شده.
باری، دو تا کتاب انتخاب کردم و خریدم.
خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم.
یک لحظه برگشتم.
دیدم دنبالم آمده و اصرار میکند کتاب «چهار میثاق» را هم بخر.
خندیدم و گفتم: دخترم میدونستی تو بینظیری؟ نسخهی الکترونیکیاش را خواندهام.
خندید و تشکر کرد و رفت.
از خرید متفاوت خودم خیلی راضی بودم.
شاید بهترین نوع کتاب خریدنم بود.
به این فکر میکردم که، ترویج کتابخوانی آن هم به این شکل، که فروشنده با اصرار و تبلیغ بیش از حد جلوی مشتری را بگیرد تا او را، ترغیب به خرید کتاب کند، تا چه اندازه میتواند در جامعه موثر باشد.
مگر نه اینکه گفتهاند کتاب غذای روح است.
در فروشگاهی که من خرید کردم، دهها مشتری برای تامین نیازهای غذای جسم خود صف کشیده بودند.
گاهی چندین برابر پول یک کتاب، برای خوراکیهای غیرضروری هزینه میکنیم.
اما چگونه میتوانیم فرهنگِ انس با کتاب و کتابخوانی را به شکل موثر و بهتری، جابیندازیم.
بازهم زیرساخت پر از عیب و ایراد و نابسامان آموزش و پرورش، مثل تندباد در ذهنم پیچید.
چنان در هیاهوی افکارم، دنبال چارهی کار گشتم و برنامهی کتابخوانی را در ضمن تدریسم در کلاس درس گنجاندم که،
فراموش کردم در سال تحصیلی جدید،
روز اول مهر،
من در منزل هستم و بازنشسته شدهام.????
آخرین نظرات: