پاانداز
قسمت اول
جلوی درِ چوبی اتاق، پاانداز دستبافت با نقشهای درهم، که بیشتر شبیه باغچهی طوفان زده بود؛ انداخته شده بود.
گلهای سرخ پاانداز، مرا یاد گلدانهای رُز کنار حوض فیروزهایِ حیاط انداخت.
گلهایی که مدتها بود از کمآبی از طراوت افتاده بودند.
پاانداز به قدری فرسوده و نخنما شده بود که، مجبور شدم با احتیاط آن را بلند کنم و زیر و رویش را جارو کنم.
ناگهان چشمم به کاغذی افتاد.
دور از چشم عمه پری، نامه را برداشتم و به بهانهای به آشپزخانه رفتم.
با خطی بسیار زیبا این چنین نوشته شده بود:
سلام پری زیبای من
این آخرین نامهای نیست که از من دریافت میکنی.
دوست داشتم خودم آنجا در کنار تو بودم.
به چشمان زیبای تو نگاه میکردم و میگفتم که چقدر دوستت دارم.
اما مجبورم بروم.
توضیح دادنش خیلی برایم سخت است.
مادرم به کمک من احتیاج دارد.
گفته بودم که او بیمار و تنهاست. کسی را به جز من ندارد.
نمیخواهم تو را هم، درگیر مشکلات زندگیام کنم.
ما فردا عازم سفر هستیم.
برای معالجهی مادرم به انگلیس پیش داییام میرویم.
پری قصههای من، قول میدهم به محض این که، اوضاع و شرایط مناسب شد پیش تو برگردم.
ناامید نشو. یک روز دست تقدیر ما را دوباره به هم میرساند.
هر کجا باشم، یاد تو شبچراغ لحظههای تلخ و تاریکِ زندگیِ بدون توست.
مرا ببخش.
عاشق همیشگی تو محمد
اشکهایم روی نامه چکید.
صدای عمه پری را شنیدم که آب میخواست تا قرصهایش را بخورد.
با یک لیوان آب به سمت تخت او رفتم.
روی لبه تخت منتظر نشسته بود. سرش را در آغوش گرفتم و گفتم: خیلی منتظر موندی؟
گفت: نه عزیزم اشکالی نداره. بدون آب خوردم.
گفتم: برای آب نه برای او.
نامه را در دستم دید.
رنگ خاکی نامه و کاغذ فرسوده، او را متوجه فاش شدن رازش پیش من کرد. سرش را پایین انداخت و داستان فراق یار را تعریف کرد.
ادامه دارد…..
آخرین نظرات: