آوای جادویی
هر دو، توی لباسِ سفید کاراته مثل دو تا جوجه کبوتر سفید و سبکبال شده بودند.
ذوق و شوق حضور در کنار بقیهی اعضای گروه که همگی از آنها بزرگتر بودند را، میشد در برق چشمانشان و لبخند ریزی که داشتند؛ فهمید.
نورا از من قول گرفته بود برای تماشای تمرینهای کلاس کاراته، یک روز به باشگاه ورزشی بروم و از نزدیک آنها را تماشا کنم.
زودتر از آنها رسیدم.
وقتی از پلهها بالا آمدند و مرا دیدند، پریدند بغلم و حسابی خوشحال شدند.
وارد سالن شدند و با بقیه بچهها شروع کردند به دایرهای دویدن.
با هر دور که میزدند به طرف من نگاه میکردند تا مطمئن شوند که من نگاهشان میکنم.
از همهی دخترانِ سفیدپوش کوچکتر بودند.
تمرینهایی که مربی میگفت یکیدرمیان انجام میدادند.
از شمردن اعداد به زبان ژاپنی، که مربی با صدای بلند میگفت؛ ریزخندهی شیرینی میکردند و ادامه میدادند.
فضای سالنی که برای ظرفیت این تعداد ورزشکار در ردههای سنی مختلف طراحی شده بود، به نظرم خیلی کوچک آمد.
شبیه جوجههای طلایی، که درون جعبهی مقوایی روی هم میلغزند تا جایی برای ایستادن پیدا کنند، دختران از سن ۵ سال تا ۱۵ سال برای انجام تمرینها، دنبال جای مناسب بودند.
با وجود محدود بودن فضا، نظم و هماهنگی خاصی در کنترل بچهها توسط مربی حاکم بود.
چند ستون آهنی وسط سالن قرار داشت که با بالشتکهای سفیدی پوشانده شده بود تا از خطر احتمالی برخورد بچهها به آنها جلوگیری شود.
البته باید فکری هم برای محافظت در برخورد بچهها با یکدیگر میکردند.
مربیِ کاراته خانم جوانی بود.
بلند بالا، با اندامی متناسب، که موهای مشکی و بلند خود را پشت سرش بسته بود.
همهی بچهها را زیر نظر داشت و تمرینها را پشت سر هم و به سرعت آموزش میداد.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای گریه محمدرضا بلند شد.
مثل برق گرفتهها از جا پریدیم.
فاصله صندلی های ما با سالن خیلی کم بود.
مادرش او را در آغوش گرفت.
بچه که از درد بیحال شده بود و رنگش پریده بود، انگشت پایش را نشان میداد و مانند پرندهی تیر خورده خودش را محکم به مادر چسبانده بود و اشک میریخت.
با هر سختی بود او را آرام کردیم.
تنها پسربچهی سالن، هنگام دویدن، پایش به پای دیگرش گیر کرده بود و انگشت شست پای راستش برگشته بود.
خانم مربی با متانت و آرامش، به سمت محمدرضا آمد.
او را بغل کرد و با خودش برد.
کمی با او حرف زد و پایش را ماساژ داد.
احساس مادرانه و قدرت کلام خانم مربی در زمان کوتاه، دوباره روحیهی بچه را شاد و پرانگیزه برای ادامه تمرینها کرد.
در این میان بقیهی بچهها با هدایت کمک مربی به کار خود مشغول بودند.
فقط نورا که نگران برادرش بود تا موقعی که محمدرضا لبخند نزد و به جمع آنها ملحق نشد، کنار برادرش ایستاده بود.
خدا را شکر که خطر رفع شد و تصور من و مادرش از شکستن احتمالی انگشت پای بچه، به پوچی گرایید.
بچه با دنیای کوچک و قلب بزرگش دوباره به جمع دوستانش پیوست.
آوای جادویی خانم مربی در گوش محمدرضا، انرژی از بین رفته را به او برگرداند.
این رفتار ستودنی، کاستیهای سالن ورزشی را در نظرم کمرنگ کرد.
احتمالاً کارکنان سالن ورزشی هم، از این شرایط و امکانات محدود و تعداد ثبت نامیهای بیش از ظرفیت، راضی نبودهاند.
اما وظیفهی انسانی خود را به کوشایی و توانِ اخلاقی بالا، انجام میدادند.
بعد از پایانِ کلاس، اثری از درد و ملال در چهرهی محمدرضا نبود.
این شادی را در نگاهِ مهربان نورا به وضوح دیدم.
آخرین نظرات: