داستان۴

خلاصه‌ی داستان بومرنگ
کتاب: دیگر تنها نیستی
اثر: استفانو بنی

آقای رمو، بعد از فوت همسرش نسبت به سگ‌شان بی‌توجه و حتی متنفر شده بود.
سگی زشت و سیاه و چاق، که بومرنگ نام داشت.
او برای رها شدن از بومرنگ، هر کاری که می‌توانست کرد.
یک روز رمو تصمیم گرفت به سگ بیچاره گرسنگی دهد، تا شاید سگ بی‌نوا به این شکل بمیرد.
دو روز او را گرسنه نگه داشت. اما سگ هم‌چنان عاشقانه او را دنبال می‌کرد و حس زلالِ دل‌دادگیِ خود را نسبت به صاحبش نشان می‌داد.
بالاخره رمو به بومرنگ غذا داد و سگ از روی تشکر دم خود را تکان داد و با مهربانی دوروبر رمو چرخید.
حس تنفر رمو، نسبت به بومرنگ هر روز بیشتر می‌شد.
با این که او را از بیرون بردن محروم کرده بود، او هرازگاهی از پنجره، باغ و بیرونِ خانه را تماشا می‌کرد.
و بومرنگ با حس سپاسگزاری و علاقه به او نگاه می‌کرد.
رمو از کارهای خود پشیمان نبود.
اما هر وقت یاد جمله‌ی همسرش که گفته بود: «بهم قول بده که بوم را تنها نگذاری»، می‌افتاد عصبانی‌تر می‌شد.

یک روز بومرنگ را به خارج از شهر برد و به خانه برگشت.
با اطمینان از اینکه از شر او خلاص شده، دهان‌بند و افسار بوم را به سطل آشغال انداخت.
اما نیمه‌شب صدای خراشیده شدن چیزی بر در خانه را شنید.
در را باز کرد. بومرنگ بود.
بومرنگ به محض دیدن صاحبش به سمت او پرید و با خوشحالی در خانه دوری زد.
بار دیگر، بومرنگ را سوار ماشین کرد و کیلومترها دورتر او را رها کرد و بعد از دیدن فیلمی در سینما به خانه برگشت.
در حینِ بالا رفتن از پله‌ها صدای خفیفی شنید.
بومرنگ در چهارچوب خانه ایستاده بود.
تمام نقشه‌هایش، بی‌نتیجه مانده بود.

بعد از چند بار تلاش برای دور کردن بومرنگ از خود، سگ را در تراس خانه زندانی کرد و خودش با هواپیما به سفر رفت.
در محل بارگیری متوجه شد، بومرنگ درون قفس سگ زنی که یکی از مسافران هواپیما بود، نشسته.
رمو بدون معطلی سوار تاکسی شد و به سمت هتل حرکت کرد.
اما روی صندلی جلوی تاکسی، چشمش به سگ چاق و سیاهی افتاد. بومرنگ بود.
رمو وارد اتاقش، در آخرین طبقه‌ی هتل شد.
پنجره تراس را باز کرد و تصمیم گرفت با نابودی خود، از دستِ سگی که مفهوم نفرت را نمی‌فهمید، نجات پیدا کند.

ناگهان خود را از تراس به پایین انداخت.
اما در همین لحظه چشمش به بومرنگ افتاد که به دنبال او در حال سقوط بود.
بومرنگ در آخرین فرارِ رمو از او، باز هم به دوستی و عشق به صاحبش وفادار ماند.
رمو و بومرنگ با هم دفن شدند.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط