خلاصهی داستان پنجرهی باز
اثر: اچ اچ مونرو
فرامتون برای معالجهی اعصاب خود، به روستایی آرام و دنج رفته بود. خواهرش به او توصیه کرده بود با آدمهایی که او معرفی کرده و مورد شناخت و تأییدش هستند، در ارتباط باشد.
یکی از آنها خانم سابلتون بود.
او فعلاً در منزل نبود اما برادرزادهاش وِرا، دختر ۱۵ سالهای که منتظر آمدن عمه اش بود، سر صحبت را با فرامتون باز کرد.
وِرا گفت: سه سال پیش شوهر و برادرشوهر عمهاش، به همراه سگشان از پنجرهی باز اتاق برای شکار بیرون رفتند و دیگر بازنگشتند.
بدتر اینکه هر سه در باتلاق فرو رفتند و هرگز جسد آنها پیدا نشد.
به همین دلیل سابلتون همیشه پنجره را باز میگذارد. شاید روزی بنابه عادت همیشگی، که از پنجره داخل میشدند، به منزل برگردند.
سابلتون برمیگردد و بابت تأخیرش و باز ماندن پنجره از فرامتون عذرخواهی میکند.
ناگهان، فرامتون میبیند، سه شبح با همان مشخصاتی که چرا تعریف کرده بود، در تاریکی به سمت پنچره نزدیک میشوند.
فرامتون از وحشت عصا و کلاهش را برمیدارد و پا به فرار میگذارد.
میشوند.
شوهر سابلتون، از پنجره به داخل میآید و میپرسد: کی بود که به محض آمدنِ ما بیرون پرید؟
سابلتون میگوید او عجیبترین مرد دنیا بود. فقط درباره بیماریاش حرف زد و سپس بدون خداحافظی رفت.
بهنظر میآید از سگ قهوهای خیلی ترسیده بود.
وِرا میگوید: او گفته بود که از سگها میترسد.
چون شبی در قبرستان تعدادی سگ گله به او حمله کرده بودند و او مجبور شده بود تا صبح در گوری خود را پنهان کند.
ورا با خونسردی، از این داستانسرایی و خیالپردازی خود لذت میبرد.
آخرین نظرات: