مرد بی منطق

فیلم مرد بی‌منطق
کارگردان وودی آلن

ایب شخصیت اصلی داستان، استاد فلسفه‌ای است که، دچار افسردگی و یأس در ادامه‌ی زندگی شده است.
او با ورودش به دانشگاه مورد توجه جیل، یکی از دانشجویان خود قرار می‌گیرد.
جیل که با علاقه‌ی  بوجود آمده نسبت به ایب، نامزد خود را طرد می‌کند، هرقدر به ایب نزدیک‌تر می‌شود بیشتر متوجه می‌شود که او با وجود تمامِ مطالعات و دانش خود به پوچی رسیده است.
جیل سعی می‌کند ایب را به زندگی امیدوار کند و او را از تاریکیِ روحی و ذهنی نجات دهد.

یک روز ایب و جیل در رستورانی به طور اتفاقی داستان زن گریانی را می‌شنوند که قضاوت ناعادلانه‌ی یک قاضی، زندگی زن را تباه کرده است.

ایب به فکر کمک کردن به زن می‌افتد، اما پنهانی و بدون این که حتی جیل از نقشه‌ای که او در سر دارد بویی ببرد.
او تصمیم می‌گیرد با کشتن قاضی، یک موجود آزاردهنده را از دنیای هستی کم کند و به تصور خودش، در زندگی خود تغییر مثبتی ایجاد کند وپوچی زندگی‌اش را به این شکل سر و سامان دهد.
استاد فلسفه، نقشه خود را عملی می‌کند و با شنیدن خبر سکته‌ی قاضی خیالش راحت می‌شود که کسی به قتل و چگونگی کشته شدن او از طریق مسموم کردن، شک نکرده است.

ایب از خوشحالی، برای از بین رفتن موجودی که باعث بدبختی آن زنِ گریان بوده، به جیل پیشنهاد می‌دهد که جشن دو نفره بگیرند.

به این ترتیب رگه‌هایی از شک و تردید در قتل قاضی توسط ایب، در افکار جیل باعث می‌شود او بیشتر دنبال سرنخ باشد.
تا این که بعد از اطمینان از قاتل بودن ایب، او را تهدید می‌کند که اگر خود را به پلیس معرفی نکند خودش این کار را می‌کند.

ایب که به مفهوم جدیدی از زندگی رسیده بود و بعد از قتل قاضی زندگی برایش لذت‌بخش و پرنشاط شده بود، نمی‌خواهد این شرایط را از دست بدهد و از جیل فرصت می‌خواهد.

در واقع در این فرصت به دنبال نقشه‌ای برای دومین قتل خود، یعنی کشتن جیل بود.
او آسانسوری که جیل برای رفتن به کلاس پیانو استفاده می‌کرد را دست‌کاری می‌کند و خودش در کنار آسانسور منتظر جیل می‌ماند.
جیل که از دیدن ایب در آن لحظه و در آن‌جا، تعجب کرده بود دوباره تهدیدش را شروع می‌کند.
غافل از این‌که ایب به قصد قتل او به آنجا آمده است.
ایب او را به سمت آسانسور خراب می‌کشاند.
اما چراغ قوه‌ای که از کیف جیل روی زمین می‌افتد زیر پای جیل می‌غلتد و باعث نجات جان او می‌شود.
ایب درون آسانسور سقوط می‌کند و کشته می‌شود.
در نهایت زندگی استاد فلسفه‌ای که به بی‌معنایی در تفکرات منطقی خود رسیده بود، قبل از این که به قاتل سریالی تبدیل شود پایان می‌پذیرد.
جیل با سرافکندگی و پشیمانی، دوباره به سمت نامزدش می‌رود.

به نظر من، هیچ ارتباطی بین مفاهیم فلسفی و شخصیت اصلی داستان وجود ندارد.
و هیچ فکر جدیِ فلسفی در فیلم دیده نمی‌شود.
حتی استاد فلسفه، در حین تدریس هم، یک یا دو جمله بیشتر از تفکرات منطقی خود نمی‌گوید.
شخصیت اصلی داستان بسیار سطحی است.

حتی موقعی که به احساس پوچی در زندگی می‌رسد با مصرف الکل خود را سرگرم می‌کند.

او در حین مستی با دانشجویانش، رولت روسی بازی می‌کند و با این کار می‌خواهد تئوری‌های جدی فلسفه را به آن‌ها یاد دهد.

من منتقد فیلم نیستم، اما از وودی آلن مشهور تصور دیگری در کارگردانی و فیلم‌هایش داشتم.
شاید با دیدن فیلم، شما هم با من هم‌عقیده شوید. ☺

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط