داستان ۱۱

داستان آینه
نویسنده: سیروس سیف
از کتاب ۲۳ داستان کوتاه ایرانی در تبعید

داستان روایت زنی است که، همسر او ۱۰ سال پیش فوت کرده است.
او در تمام این سال‌ها با روح او زندگی کرده و حتی به فرزندانش القا کرده که پدر آنها هنوز زنده است.
دیالوگ هر روزه‌ی زن با همسرش، نشان از تخیل قوی زن است.
او هر لحظه حضور همسرش را هر لحظه در کنار خود حس می‌کند.
با او از خاطراتش می‌گوید و با هم چای می‌خورند.
زن در یکی از این گفتگوها از مرد گلایه می‌کند که، چرا مرده است؟
مرد در پاسخش می‌گوید: «مردن من دست خودم نبود.»
زن از غم نبودن پدر بچه‌هایش، فکر خودکشی به سرش می‌زند و به بهانه‌ی آوردن دو چای برای خود و همسرش، تا پنجره آشپزخانه، با تصمیم پرت کردن خودش پیش می‌رود.
اما به یاد زن همسایه می‌افتد که موقع کار از طبقه‌ی اول افتاده بود و یک‌سال خانه نشین شده بود.
زن از مرد می‌پرسد: «چرا مرا تنها گذاشتی؟»
مرد جواب می‌دهد: «خودت مرگ مرا از خدا خواسته بودی.»
زن: «پس به خدا اعتقاد پیدا کردی.»
مرد: «خدا در باور زنده‌هاست. اما من او را می‌بینم.»
زن: «خدا چه شکلی است؟»
مرد: «تصویر خودم در آینه»
زن به خاطر می‌آورد که آینه‌ی قدی خانه را رنگ کرده تا بچه‌هایش وقتی در مقابل آینه می‌ایستند، تصویر (روح) پدر خود را در آینه نبینند.
زن به این درک رسید که، می‌توان خدا را در وجود خود یافت.
می‌رود تا آینه‌ای بخرد.
زن پذیرفت که، خدا در وجود انسان‌هاست. زنده و روشن و قابل درک.
مرد به سمت پنجره می‌رود و پرواز می‌کند.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط