هوار هوار گرما
نگین میدانِ سبز، روی انگشتری خوابیده، در زمینِ محدودهی پارک، میدرخشید.
کنار علفهای بیمصرف، گلهای زرد و سفید، سربلند و قامت کشیده خودنمایی میکردند.
تکدرختِ کاج، چترش را روی میدان باز کرده بود.
قدش به بلندی ساختمان ۶ طبقهی روبهرویش بود.
نیمکتهای سبز، دور میدان، خالی و ساکت در انتظار نشسته بودند.
هوای خنک از لابهلای موهایم پیچید و روی صورتم راه رفت.
صدای ماشینها از خیابانِ کنار پارک، با سرعت از لالهی گوشم عبور میکرد.
از سرعت زیادشان میشد فهمید که، دیگر آن خلوتی را در خواب هم نخواهند دید.
به برنامهریزیِ هفتهی پیش رو فکر میکردم.
بعضی از آنها را نوشتم.
با بعضیشان در ذهنم، جنگیدم و غرولند کردم.
اما پای فکرم، در مهمترینِ آنها گیر کرد.
باید تغییری در نوشتن و یادگیریِ نوشتن ایجاد کنم.
باید بیشترین تایم مطالعهام را روی تمرینِ نوشتن بگذارم.
دیروز در کلاس نویسندگی، حرف از صرف و نحو بود.
من که رشتهام ادبیات فارسی نبوده.
باید بفهمم صرف و نحو یعنی چی؟
کاربرد کلمه، در پازل جملات را بیشتر تمرین کنم.
نوع بیان جملهها را به شکلهای مختلف بنویسم.
باید بیشتر تمرین کنم.
آموزههای یک سال گذشته، مانند دانههای باران از روی سرم سُر خورد و ریخت روی کاغذم.
کاغذم را خیس کرد و طراوتِ یادگیری بخشید.
کاغذم لبخندی زد و هدفم را یادآوری کرد.
دوباره به کاجِ بلند قامت نگاه کردم.
نسیم را در آغوش گرفته بود و باهم ریز میرقصیدند.
دوتایی دستانشان را سایهبان بچهگربه کرده بودند.
باز هم یادم افتاد.
ای وای چقدر کار دارم.
آفتاب کم کم خودش را روی میزم پهن کرد.
نیمی از کاغذم تیره و نیم دیگر، زردِ طلایی شد.
صدای فواره آب، با صدای گنجشکها بالا رفت.
بچهگربه خودش را لای دستهایش گره زد.
زوزهای از سر اعتراض کشید و فرار کرد.
تمام کاغذم زردِ طلایی شد. دیگر صدای سرعت ماشینها را نمیشنیدم.
مرد مهربان کلید ماشینم را آورد و رفت.
ماشین حمام رفتهی من، مثل روز اولش برق شادی میزد.
کاغذ و کلید و خودکارم در دستانم چفت شدند.
دوباره بوی گلهای میدان سبز را بلعیدم.
از قطارِ واژهها پیاده شدم.
تیغِ داغ آفتاب را روی بدنم حس کردم.
غرقابههای عرق را روی صورتم نشانده بود.
خدایا چقدر هوای تو گرم است.
یادم نیست پرواز کردم یا رانندگی.
خود را به خانه رساندم.
مانتوی خیس شده از گرما به تنم چسبیده بود.
رفتم به منطقهی امنم، آشپزخانه.
پردهی ایستاده را کنار زدم.
دوباره خورشید را دیدم. چشمانم را تنگ کردم. ممکن نبود هیچ آتشی اینطور سخاوتمندانه، بسوزاند.
خورشید مرداد با تمام قوا، به جنگ آمده بود.
دستش پر بود. زورش زیاد بود.
من دیگر توان نوشتن نداشتم. نوشتن هم حوصلهی مرا نداشت.
کاغذ و خودکار را پس زدم. به من اخم کردند.
کاش حالم را درک میکردند.
آخرین نظرات: