سایهی گمشده
از چشمهایش، صدای شکستنِ سکوتش را شنیدم.
زخمی عمیق در حرفهایش بود.
انگار، با آتش سیگارش، روی جملاتش چیزی نوشته بود.
به دیوار اعتمادِ من تکیه داد.
حرفهایش با سرعت باد از دهانش بیرون میآمد.
از احساس ناکامی و یأس در زندگیاش گفت.
از نرسیدن به سکوی موفقیتهایش در مسابقاتِ ناخواستهی تقدیرش گفت.
گاهی بغض میکرد. گاهی میخندید.
واژهها را گاز میزد و میبلعید.
کولهای از رنجها به پشت داشت و بیقرار نشسته بود.
دهانش پر از صدای دلش بود.
صدای تمام شدن شب را میشنیدم.
او همچنان حرف میزد.
_ عزیزم، دلم به درد آمد. خوب حالا میخواهی به کجا برسی؟
میخواهی چه کار کنی؟ تا عمر داری از حسرتها بگویی؟
از حجم رنجی که کشیدی بگویی؟
عرق نازکی روی پیشانی و سرش راه رفت و با اشکهایش درآمیخت.
_ میخواهم به جایی که، آرزویش شده همصحبت شبهایم، برسم.
میخواهم به خود گم شدهام برسم.
دستهای از کبوترها تاریکی را هول دادند و لابلای شاخههای درختان نشستند.
_ دوست نازکدلم، من که تخصص ندارم.
فقط میتوانم به پشتوانهی تجربیاتم آرامت کنم.
اما دوستم مشاور کارکشتهای است.
با هزاران مراجع ملاقات داشته.
جنس اندوه را میشناسد. از اندوه شادی میآفریند.
میخواهی برایت وقت بگیرم؟
_سکوت کرد.
صدای تمام شدن روز همه جا پیچیده بود.
کمی قدم زدیم.
باد آرامی بین ما راه رفت. آرامتر شده بود.
سایه بلندش روی زمین رنگ باخته بود.
موزیکی از گوشیاش انتخاب کرد.
صدایش از روی نسیم خنک عبور کرد و هر دوی ما را به خاطرات دور برد.
به خانه برگشتم.
ساعتها به گذشتهاش فکر کردم.
چقدر سختی کشیده بود.
جوانی زیبا و باهوش بود.
قلبش شبیه گوی شیشهای زلال بود که، دردها را مثل دانههای برف ریز، در خود معلق نگه داشته بود.
به هر کسب و کاری دست زده بود نیمهکاره رها کرده بود.
همیشه پول سواره بود و او دوندهای تیزپا، به دنبالش.
دوستانش او را تا وقتی که شاد بود میخواستند.
غمهایش طعمِ گسِ ماندگی داشت.
از انتخاب همسر و تشکیل خانواده وحشت داشت.
در پیلهی تنهایی خود خزیده بود.
چهرهی همیشه شاد او، هیچگاه نشانی از دردِ درونش نداشت.
اما وقتی لب به سخن باز کرد، باور نمیکردم که این دختر همان سایهی شاداب و مهربان است که گمشدهای دارد.
رودخانهی افکارم از روی چشمانم رد شد.
مرا، سایه و شب را با خود برد.
قرار است فردا پیش مشاور برود.????
آخرین نظرات: