داستان ۱۵

تماس نرم علف از: لوئیجی پیراندللو

شخصیت اصلی داستان مردی میان‌سال به نام سینیور پارتی است.
او به‌ تازگی همسر خود را از دست داده است.
غصه‌ی بی‌همدمی، در زندگی‌ِ بعد از همسرش او را چنان بی‌خواب و بی‌حال کرده، که در سرش گلوله‌ای سنگین احساس می‌کند.
او صورت خود را، در مقابل کسانی که برای مراسم تدفین همسرش آمده بودند، در دستانش پنهان می‌کند تا از دیدن آن‌ها در امان باشد.
سپس کلمه‌ی «همیشه» را طوری بلند بر زبان آورد گویی می‌خواهد جمله‌ی عمیق و دردناک را به دنبالش بگوید.
همیشه تاریک! همیشه غم! همیشه تنهایی!
همسرش در مقابل چشمانش، میان تابوت خشک و غم‌زده، روی ساتن نرم خوابیده بود.
گریه بی‌خوابی همه چیز را در نگاهش محو کرده بود. برای آخرین بار چهره زنش را دید و او را صدا زد.
احساس تهی بودن و از دست دادن را همراه تابوت به خاک سپرد.

پسرش که در آستانه‌ی ازدواج بود، سعی می‌کرد او را آرام کند.
اما برای مرد درک احساسات پسرش بسیار سخت بود.
چون او نمی‌توانست نیاز پدر را درک کند.
آیا پدر به دست فراموشی سپرده می‌شد؟
سه ماه بعد، پسر و عروسش، شرایط زندگی جدید را آماده کردند.
آن‌ها رختخواب بزرگ دو نفره را بردند و رختخواب تک نفره پسر را به پدر دادند.
احساس پوچی و ضعف درونی هر لحظه در او بیشتر می‌شد.
اما او هنوز زنده بود و می‌بایست ادامه می‌داد.
با این تفاوت که این‌بار او فرزندِ پسرش شده بود.
پسری که برای او تصمیم می‌گرفت که کجا بخوابد و چگونه و با چه وسایلی زندگی کند.
حتی اتاق محل خواب پسرش را از او دریغ کردند و جایی در انتهای حیاط خانه، که زمانی اتاق خدمت‌کار بود به او دادند.
حس مالکیت خانه و جریان زندگی در مرد رو به نابودی می‌رفت.
تزیین اثاثیه خانه هم تغییر کرد و مرد احساس در خانه‌ی خود بودن را از دست داد.
او با این تغییر کنار آمد.
او به امید زندگی متفاوت این تغییر را به حساب پاک کردن خاطرات زندگی گذشته با همسرش گذاشت.
چشم‌هایش با برقِ جدیدی، به همه چیز رنگ تازگی می‌بخشید.
او دوباره کودک شده بود.
مسئولیت هزینه‌ی نگهداری خود را به پسرش محول کرد.
خود را عادت داد صبح‌های زود از خانه بیرون برود.
البته با افراد مسن کنار نمی‌آمد و برای بودن با جوان‌ها هم خود را پیر می‌دانست.
پس ترجیح داد به محل بازی بچه‌ها برود.
جایی در میان علف‌های نرم و تازه.
با دیدن بچه‌ها که سرگرم بازی‌های کودکانه خود بودند، احساس دلپذیری به او دست داد.
بچه ها با پاهای بدون کفش و جوراب روی علف‌ها بازی می‌کردند.
مرد یکی از کفش‌هایش را درآورد.
دختر جوانی این صحنه را دید و او را خوک خطاب کرد.
او سریع خود را جمع و جور کرد و حیرت زده با خود گفت:
«دخترک چه تصوری از من داشته؟ چه کار خلاف عرفی انجام داده‌ام؟
آیا پابرهنه بودن در علف‌ها کاری خلاف قانون است؟ و یا پیر بودن به منزله‌ی شیطان بودن است؟»
مرد خود را با صورت روی علف‌ها انداخت. قلبش سرشار است کینه و نفرت و اندوه شد.
با چهره‌ای شرمنده کفش‌هایش را دوباره به پا کرد.
احتیاج به آرامش داشت. به سمت خانه برگشت.
فکر کرد چگونه از لابلای اثاثیه‌ای که به قصد آزارش آنجا گذاشته بودند به سوی رختخوابش برود.
او خود را روی تخت انداخت و رو به دیوار در سکوت خود غرق شد.

نویسنده با بیان احساسات مرد میان‌سالی که تنها شده، نگاه جامعه را به این‌گونه افراد به زیبایی نشان داده است.
خواستِ مرد، بازگشت به زندگی جدیدی بود که او را از ملال تنهایی دور کند. مرد بی‌یار و یاوری که می‌خواست با تعلق به دنیای کودکی از بار پوچی بی‌انگیزگی خود کم کند.
اما در نهایت می‌پذیرد که او پیرمردی بیش نیست.
و برای کودکی کردن جایگاهی در جامعه ندارد.
چون حتی نزدیکانش با او شبیه پیرمردی رفتار می‌کنند که، باید با شرایط خود کنار بیاید و منتظر پایان عمرش باشد.

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط