کلبه بالشتی

خرپشته‌ای از جنس خاطره

نمی‌توانم روی حال توقف کنم.

گذشته مانند چادر گلدار مادرم مرا در پناه خود گرفته.
صدای موزیک را بیشتر می‌کنم.
چشم‌هایم را می‌بندم.
تکانِ سرم با ملودیِ موزیک، هماهنگ می‌شود.

خونه پر از رنجِ سکوته وای دلم تنگه……
آهنگ مهستی، دهه‌ی ۵۰

گاهی لبخندی می‌زنم.
انگار دارم خوابی شیرین می‌بینم.
کلمه‌ها، واژه‌ها، خوراکی‌ها، اسباب‌بازی‌هایمان، یاد تو و خاطره‌هایمان، از قلمم می‌چکد.
غرق در شادی دنیای هم بودیم.
ساعت‌ها حرف برای گفتن داشتیم.
آنقدر زیاد که می‌توانستیم از درونش سناریوی یک  تئاتر جذاب را بیرون بکشیم و به نمایش بگذاریم.
یک روز سرد زمستانی بود. شاید حدود شش_ هفت سال بیشتر نداشتیم.
از خیابان‌های نه‌چندان شلوغ تهران گذشتیم و به خانه قدیمی شما در خیابان سلسبیل رسیدیم.
وارد کوچه شدیم. درخت‌ها با سایه‌های دودیِ پهن شده، مانند سربازهای آماده به خدمت صف کشیده بودند.
زنگ خانه‌ای دو طبقه، حیاط‌دار و باصفا را زدیم.
دنبال قصه‌ام می‌گردم.
همان قصه که باران سرد زمستان، آن را شست و برد به جایی تَهِ ذهنم.
میل به نوشتن آن قصه، از درون نیشم می‌زند.
یادآوری خاطره‌ی خرپشته‌ی فرش‌شده، وسوسه‌ام می‌کند.

انگار تلنگری دوباره به قلبم خورده.

از دیدن همدیگر بال در می‌آوردیم و پرواز می‌کردیم به سمت خرپشته.
بزرگترها مشغول صحبت و کارهای همیشگی بودند.
من و تو و بقیه‌ی بچه‌ها، در کلبه‌ای از جنس بالشت خوش بودیم.

با شعرها و اطوارهای مخصوص خودمان طنابی بافتیم تا از چاهِ دنیا، شور و شادی را بیرون بکشیم.
و یک سر طناب را سپردیم به دست زمان.

صدای خداحافظی از اتاق‌های پایین می‌آمد.
همه آماده‌ی رفتن بودند. اما من و تو کفش‌های خود را برداشتیم و دویدیم به سمت پناهگاهمان.
خود را در کلبه‌ی بالشتی پنهان کردیم.
صدای مادرهایمان که فریادزنان به دنبالمان می‌گشتند، بلند شده بود.
حتی از توی کوچه، چندین بار با صدای بلند، اسم خود را شنیدیم.
دوست داشتم شب را خانه‌ی شما بمانم.
پس با هم نقشه کشیدیم که خود را پنهان کنیم.
حس شیطنت و بازیگوشی ما تبدیل شد به تصمیم قطعی. جواب آن همه جیغ و فریاد را با سکوت دادیم.
با فکر کودکانه‌ی خود، آرام درِ گوشت گفتم: «بالاخره وقتی مامانم منو پیدا نکنه راهش رو می‌کشه و برمی‌گرده خونه دیگه. بعدش هم من می‌تونم هرچقدر دلم خواست خونتون بمونم.»

انگار نگرانی بزرگترها برایمان مهم نبود.
فقط کنار هم بودن برایمان مهم بود.
فضای هر دو طبقه از اسم ما پر شده بود.
اما گوش‌هایمان را سفت گرفته بودیم که نشنویم.
دلمان می‌خواست آن لحظه کر باشیم.

اولِ ماجرا هیجان انگیز بود و خندیدیم.
اما کم کم ترس عجیبی در وجودمان پیچید.

سرآخر، یکی از بچه‌ها یادش افتاده بود که، ممکن است روی خرپشته، لابه‌لای بالشت‌ها گیر کرده باشیم.

ناگهان راه پله‌ها پر شد از آدم‌های نگران و عصبانی.
بغض هر دو‌ی ما ترکید.
افتادیم به عذرخواهی و تمنای بخشش.

در آن لحظه حاضر بودیم هر کاری بکنیم که از لنگه‌کفش و دیگر وسایلِ رایجِ تنبیه نجات پیدا کنیم.
اما الان بعد از این همه سال، حاضریم هر کاری بکنیم تا دوباره برگردیم به همان روز، همان خانه، و همان خرپشته و همان کلبه بالشتی.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. بسیارعالی، حس نوستالژی و خاطره بازی رو حتی برای من که تو اون زمان و مکان وجود خارجی نداشتم، زنده کرد. مرحبا به شما و قلمت ????????

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط