داستان ۱۷

داستان جانور
از کتاب: برکه‌های باد
نوشته‌ی رضا جولایی
راوی داستان نویسنده‌ای است که برای نوشتن رمان خود، به کلبه‌ای در جنگل می‌رود.
کلبه از روستا کمی دور است.
مرد در دل طبیعت و صدای آرام‌بخشِ جنگل مه‌آلود، در کنار کارهای عادی روزانه‌اش مشغول نوشتن است.
او علاوه بر نوشتن از بعضی مناظر زیبا عکس می‌گیرد.
یک روز صدای زوزه‌ی حیوانی را در نزدیکی کلبه خود می‌شنود و چار ترس خفیفی می‌شود.
وقتی برای خرید به روستای نزدیک کلبه می‌رود از زنِ فروشنده می‌شنود، جانوری در منطقه پیدا شده و گاو و گوسفندها را کشته است.
شکاربان منطقه، مرد تنومندی است.
او با گویشی که مرد نویسنده متوجه نمی‌شود، ابراز عصبانیت می‌کند.
اما زن فروشنده می‌گوید، از به‌هم خوردن نظم منطقه و آمدن جانور و پیدا نکردن آن، این‌طور به هم ریخته است.
فردای آن روز مرد به پیاده‌روی می‌رود و بنابر احتیاط تفنگ شکاری و فشنگ‌هایش را از کلبه به همراه خود می‌برد.
شکاربان او را می‌بیند و به جرم داشتن اسلحه‌ای به شکل غیرقانونی، به پاسگاه تحویل می‌دهد.
مرد مجوز اسلحه را نشان می‌دهد و به کلبه برمی‌گردد.
او از رفتار شکاربان بسیار دلخور و عصبانی است.
آن شب دوباره صدای زوزه‌ی جانور و خراشیده شدن درِ کلبه باعث ترس و نگرانی مرد می‌شود.
با شکسته شدن شیشه‌ی پنجره، اسلحه‌ی خود را آماده می‌کند و به طرف شبحی که از زیر پنجره فرار کرده، می‌رود.
در تاریکیِ بیرون از کلبه، با موجودی بزرگ و پشمالو واجه می‌شو.
چندین بار به سمت او تیراندازی می‌کند تا این که لاشه روی زمین می‌افتد. مرد با تصور این که شکاربان را کشته، دچار اضطراب می‌شود.
بعد از اینکه چندین عکس از جنازه می‌گیرد، او را به همراه اسلحه‌اش دفن می‌کند.
با روشن شدن هوا و مراجعه‌ب پلیس، بابت هشدار در مورد جانور خطرناک، پشیمان می‌شود که چرا تفنگ را همراه جنازه دفع کرده است.
پس برای برداشتن تفنگ، به سراغ محل گودالی که جنازه را دفن کرده بود می‌رود.
بعد از برداشتن خاک‌های روی جنازه، با تعجب، چشمش به جنازه‌ی جانور می‌افتد.
مرد نویسنده بین آن‌چه که در واقعیت می‌بیند و آن‌چه که در توهم و تخیل خود داشته، مبهوت می‌شود.
احتمالاً نفس عمیقی می‌کشد و منتظر شکاربان می‌شود.

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط