قابِ خاطره

قاب خاطره

پیری از لرزش دستانش می‌بارید.
به لبخند خشک‌شده بر لبانِ عکس پسر زل زده بود.
صدای خود را در گوش‌هایش شنید.
فریاد بلندش، همه‌جا پیچیده بود.
کنترل کلام خود را از دست داده بود.
از عصبانیت تا بناگوش کبود شده بود.
چنان انشر و منشری به‌پا کرده بود که، اصرار پسر بی‌فایده بود.
سکوتِ از سرِ وحشت، نفسِ مادر را گرفته بود.
نگاه بغض‌آلود و نگران دختر، پر از صدای دلش بود.
پدر هم‌چنان بی‌پروا همه چیز را می‌شکست و نعره می‌زد.
با اعزام پسر، برای کمک به نیروهای نظامی در جبهه جنگ مخالفت می‌کرد.
پسر بی توجه به آشوبی که پدر راه انداخته بود، پیشانی مادر را بوسید و رفت.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط