مثل همیشه، خرامان و پرشور از منزلش بیرون آمد.
چهرهی شاداب و سرزنده و مهربانش، برام نویدبخش بود.
باسرعت به سمت ماشین آمد و محکم در آغوشم کشید.
صورت گرد و پوست زیبایی داشت، که بدونِ آرایش هم، جذاب بود.
چشمانی نه چندان درشت، اما زلال و صادق داشت.
روی صندلی جلو نشست و مثل همیشه سیگارش را درآورد و روشن کرد.
تن صدایش همواره برایم آرامشبخش بود.
حرفهایش، بویی از گله و شکایت و غیبت و بدگویی نداشت، بلکه پر از انرژی مثبت و تجربههای تلخ و شیرین زیستهاش بود.
لباسهایش هم، مثل خودش رنگ شادی و امید داشت.
خوش تیپ و شیک بود.
از آن دسته افرادی بود که حتی ارزانترین و معمولیترین شال و مانتو را بپوشند، بازهم خوش لباس و جذاب هستند.
البته همیشه، انتخاب او جدیدترین و بهترینها بود.
از دلتنگیهایش برای پسرش، که تازگی برای ادامه تحصیل به کانادا مهاجرت کرده گفت.
از حال و احوال خودش و نزدیکانش گفت.
لحن توضیح دادنش آنقدر بامزه و شیرین بودکه، هرگز از حرفهایش خسته نمیشدی.
گاهی لابهلای صحبتهایش، فحشهای ریز و بانمکی میداد، که جزو تکیه کلام خودش بود.
گاهی هم جدی میشد و به نکتههای ریز و درشتی اشاره میکرد که جای تعمق داشت.
تنها کسی بود طی سالیان گذشته، در تمام غمها و شادیهای زندگیام ، خالصانه و بدون چشمداشت کنارم بود.
حتی در چالشهای سخت زندگی، هیچوقت مرا تنها نگذاشته بود.
و تو باور نمیکردی که، یک دخترخاله، میتواند این همه عشق و محبت را یکجا در خود داشته باشد.
مثل خواهری دلسوز و فداکار، با وجود مشکلات و مسائل زندگی خودش، از انجام هیچ کاری برایم دریغ نکرده بود.
مرا بهتر از خودم درک میکرد.
دستانش ساده و بدون زینتآلات بود، اما همیشه در حال انجام کارهای خیرخواهانه و خداپسندانه بود.
ومن از اینکه کسی را دارم که با تمام وجود به قلبِ دریایی و پاک او ایمان دارم، و او را بخشی از وجود خود میدانم، خدا را شاکرم.
آخرین نظرات: