سفری کوتاه با طعم نوشتن
گرمای کلافهکننده، روی سروصورتم میدوید.
مغزِ داغکردهام، به جمجمهی خیس از عرقم، تکیه داده بود.
اما چارهای نداشتم.
باید پایبندی به تعهدم را در اولویت کارهایم قرار میدادم.
کولهبارِ کتاب و کاغذ و ابزار نوشتن را برداشتم و راهی شدم.
مسیرِ جاده، کوههای اطراف و تونلهایی که مانند دهانِ مارِ گرسنه، ماشینها را میبلعیدند، صحنههای جدیدی برایم نبودند.
اما وقتی کلمهها و واژهها را به مهمانی این صحنهها بردم، دنیای جدیدی از نوشتن به رویم باز شد.
گویی جوانیِ از دسترفتهام دوباره پس گرفته شد.
دیدنِ پانورامای گاهوبیگاهِ طبیعت، شوقانگیز بود.
منظرهای به مثابه جملاتِ قدرتمند، لذتبخش و موزون، در ذهنم ایجاد شد.
نور چراغهای داخل تونل، به نوبت پشت سرِ هم روی شیشه ماشین راه میرفتند.
و تا انتهای مسیر، واژهها را توی ذهنم نورباران کردند.
یاد جملهی مارتین لوتر افتادم.
«اگر میخواهید جهان را تغییر دهید، قلمتان را بردارید و بنویسید.»
گلدانهای رنگارنگ و پرطراوت، با لبهای تفتیده و مات، چشمبهراهم بودند.
حس خوبی داشتم.
حسِ یک ناجیِ پرقدرت را داشتم.
نقشِ فریادرسِ ماهیهای در پیچ و تابی را داشتم که، روی شنهای داغ ساحل، در حال جان دادن هستند.
نوشتن از صاحبخانهی غایب، وسایلِ خاکگرفته و گلدانهای تشنه، به یک یادداشت قد نمیداد.
لااقل دو تُن کاغذ و دهها قلم میخواست.
دهها در، پیش رویم بود برای خلاقیت در نوشتن، و من آزاد بودم هر دری را که میخواهم باز کنم.
شیرجه زدن به صدای درون، غوطه خوردن در واژهها و جملات و جابهجا کردن آنها، عینِ کشف زندگی، پویا و شیرین بود.
وقتی از تغییر چهرهی ملالبار گلها، برق افتادن میز و مانیتور و شیشهها نوشتم، به قدری لذتبخش و تازه بود که، به زحمت خستگیاش چربید.
قهرمانهای بیجان و جاندارِ داستانِ امروز من، از موانع عبور کردند و به خط پایان رسیدند.☺
آخرین نظرات: