قرمهسبزی یا غذای روح
کتاب صوتی «شبیک شبدو اثر بهمن فرسی»
را از یوتیوب پیدا کردم.
صدای گوینده، با صدای جلزوولز پیازداغ، توی قابلمه پیچید.
نثر زیبای بخش اولِ کتاب در ذهنم نقش بست.
داستانی شعرگونه، در خلال نامههای عاشقانه که در طول هفت سال نوشته شده بود.
گوشت و پیاز را تفت دادم.
ادویه و سبزی و لوبیا را یکجا در قابلمه ریختم.
در آن را بستم و خیالم راحت شد.
عطر غذای روحم، همزمان با بوی قرمهسبزی آرام آرام هوای خانه را نوازش داد.
بخشِ دوم را، با شستن ظرفها گوش کردم.
درد نازکی در سرم راه رفت.
تهِ دلم خالی شد.
هنوز غذای روحم جا نیفتاده بود.
نوشتن درمان آن بود.
رنگ آبی خودکار روی کاغذ کاهی بهترین قرصِ مُسکن بود.
دغدغههایم را نوشتم کمی آرام شدم.
چاشنی تُرشِ لیمو را به قرمه سبزی اضافه کردم.
رفتم سراغ «جولیا کامرون.»
فیدیبوی دوست داشتنیِ من، شادیبخش لحظههایم بود.
برنجِ خیس شده را توی آب جوش ریختم.
جملاتی از «کتاب حق نوشتن» را رونویسی کردم.
«من ایمان دارم که همهی ما نویسنده به دنیا میآییم.
ما با موهبتهای الهی برای یادگیری زبان به دنیا میآییم و این موهبت در همان چند ماه اول زندگیمان به ما میرسد.»
بوی عطر برنج رروی صفحات کتاب «بیگانه از آلبر کامو» نشست.
بیگانه را دوباره مرور کردم.
«بیگانه همان انسان است که در مقابل دنیا قرار گرفته است.»
خونسردی شخصیت اصلی مرا یاد بیگانگی آدمهایی از این دست انداخت.
برنج را دم کردم.
فایل صوتی «درسِ از زمین تا عرش، در مباحث عرفان» را به اسپیکر وصل کردم.
«منِ ذهنی کیست؟
منِ حقیقی کیست؟»
غذای روحم، همراه با غذای خانوادهام جا افتاد.
آخرین نظرات: