پنجرهی دلگشا
سر و صدای آزاردهنده از ساختمان مجاور تمرکزم را برهم میزند.
نزدیک به یکسال است که این سمفونیِ گوشخراش از ساختمانِ در حالِ ساخت، با من همراه است.
پنجرهی قدی و بزرگِ آشپزخانه را باز میکنم.
طبق عادت چشمم به ماشینهای پارک شده میافتد.
از حضورِ ماشین خودم مطمئن میشوم.
مستأصل و ناچار برمیگردم روی صندلی درست روبهروی پنجره مینشینم.
نردهی سبزرنگ پنجره، با پیچ و تابِ همیشگی به من زل زده است.
چشمم به خانهی قدیمی حیاطدارِِ روبهرو میافتد که هنوز بافتِ خود را حفظ کرده است.
امیدوارم صاحبخانه عمر نوح داشته باشد و هوس کوبیدن و ساختن نکند.
مالک پیرزنی است که در انگلیس زندگی میکند و سالی یکبار به ایران و خانهاش سر میزند.
زیباترین چشمانداز پنجرهی باز آشپزخانهام، همین خانهی یکطبقهی قدیمی است.
وسط حیاط باغچهی پر از گل و گیاه، با صبوری روی زمین پهن شدهاند.
یکی از همسایگان مسئول رسیدگی و آبیاری به باغچه و درختهاست.
شاید باور نکنید، اما انرژی و شوروشعفی که از دیدن حیاطِ این خانهی سوتوکور میگیرم، یکی از دلایل ادامهی زندگی در آپارتمان فعلی ماست.
به سیاق هرروزه، خردهنان و برنجی روی لبهی سنگی پشت پنجره میریزم.
دیدنِ پر شدن و خالی شدنِ این نوار سفید، برایم لذتبخش است.
شاخههای تکدرختِ کاجِ بلند، روی شیشهی پنجره افتادهاند.
چتری از چند کبوترِ قهوهای، برای خوردن جیرهی هر روزشان به پنجره نزدیک میشود.
روی سروکلهی یکدیگر میپرند و برای سبقت گرفتن از هم میجنگند.
تلاش، برای بقا در پرندگان همانقدر جذاب است که در انسانها منفور.
دوباره چشمم به خانهی تنها و باصفای روبهرو میافتد.
روی پشتبام دو تا کولر زنگزده و فرسوده به یکدیگر خیره شدهاند.
قطرات آب از کنار آنها روی آسفالت راه میرود.
گویی در سکوت رازگونهای از دلتنگی، با هم میگریند.
آفتاب سخاوتمندانه، نمونای کولرها را پاک میکند.
کمی عقبتر، انبوهی از شاخههای پربرگ و سبزِ درختان کوچهپشتی، روی لبهی پشتبام ریخته است.
شاخهها، با هر نسیم میلرزند، و در گوش کولرهای غمزده چیزهایی میگویند که نمیشنوم.
شاید قصهی دلدادگیشان به کولرها را، زمزمه میکنند.
سروصدای ساختمان در حالِ ساخت مجاور، هوای نگاهم را پاره میکند.
مجبور میشوم پنجره را ببندم.
قلم و کاغذ و کتابهایم را برمیدارم و راهی کتابخانهی محله میشوم.
آخرین نظرات: