بیخیالیِ هدفمند
یادم آمد سالها پیش یک شب، از ترس این که صبح خواب بمانم و به موقع، به اولین روز مدرسه و تدریسم نرسم، تا صبح بیدار ماندم.
آخر کسی نبود بگوید: جوجهمعلم، اینجوری فردا باید سر کلاس چُرت بزنی و خمیازه بکشی که.!
الان که به آن شب فکر میکنم از کار خودم متحیر میشوم و خندهام میگیرد.
خوب حالا بر فرض، خواب هم میماندم و دیر هم میرسیدم، چه میشد؟
اخراجم میکردند؟
جای جبران نداشت؟
اصلن دنیا که به آخر نمیرسید.
خواستم بگویم یک زمانی، یک چیزی، آنقدر برای ما مهم میشود که به خاطرش، روح و روان خود را آزار میدهیم.
اما وقتی سالها بعد به همان ماجرا فکر میکنیم تعجب میکنیم و به رفتار خود میخندیم.
ممکن است شما هم الان هم با خواندن این یادداشت، یاد یکی از دغدغههای خود افتاده باشید.
مثلن یک چیزی، حرفی، رفتاری، رخدادی، زخمی، ذهن شما را درگیر کرده و تمرکز شما را برهم زده باشد.
حتا خواب و خوراک و آرامش را از شما گرفته باشد.
شاید سال بعد و سالهای بعد آن موضوع حتی به یاد شما هم نیاید.
ویا اگر مثل من، بهطور اتفاقی یادش افتادید، از کارِ خود تعجب کنید.
پس خود را اسیر هر دغدغهای که الان داریم و آن را در ذهن خود بزرگ کردهایم، نکنیم.
کمی بیخیالیِ آگاهانه، بد نیست.
✍مریم گلمکانی
آخرین نظرات: