تعالی در گفتار
مادربزرگم همیشه در شروع معاشرت و گفتوگو با دوستان و اطرافیانش از این جمله استفاده میکرد.
«چیزی قابل عرض برای گفتن ندارم.»
من در آن سنوسال متوجه نمیشدم، مگر گفتوگو با دیگران باید چیز قابل عرض باشد.
اصلن طول و عرضِ حرفزدن یعنی که چی؟
گاهی میشد از سکوتش هزاران پیام دریافت کرد.
گاهی صبر میکرد تا همه حرفهایشان را بزنند.
و گاهی در آخر چند جمله میگفت و باز هم سکوت میکرد.
از چهرهی اطرافیان میفهمیدم که جملات عمیق و اثرگذاری به زبان آورده است.
جملاتی که ارزش صدبار شنیدن را هم داشت.
این کار برایش به عادت تبدیل شده بود.
اگر چیز با ارزشی برای گفتن نداشت، چیزی نمیگفت.
با هوشمندی و دقت کلمات انتخاب میکرد.
حتمن پی برده بود که کلمات قدرت دارند.
قدرت آفرینشگری و یا نابودگری.
الآن که مادربزرگ شدهام، میدانم که سرمنشأ بسیاری از دردسرهای بزرگ و یا برعکس، بسیاری از برکات زندگی ما، همین اندام کوچک یعنی زبان است.
حالا میفهمم چرا هیچوقت، هیچ خاطرهای بدی از مادربزرگم نداشتیم.
حتی مواقعی که عصبانیاش میکردیم.
کنترلِ کلامش، اندوه را به شادی تبدیل میکرد.
کلام او، همانقدر آرام و وسیع بود که دریا، همانقدر گرم و نافذ بود که خورشید.
کلام او حرمت داشت.
در واقع، عادتِ والای انتخاب درستِ واژگان، یکی از مهمترین عوامل رشد و محبوبیت او بود.
این جملهی نافذ و موجز از «جویس مایر»، همیشه مرا یاد مادربزرگم میاندازد.
«کلمات خود را تغییر دهید، تا زندگیتان تغییر کند.»
آخرین نظرات: