جشن مادربزرگ‌ها

جشن مادربزرگ‌ها
یا صبحانه‌ای متفاوت

سر ساعت ۸:۳۰ به مهدکودک رسیدم.
با نگاهم دنبال او گشتم.
روی صندلیِ یکی از کلاس‌ها نشسته بود.
از دور برایم دست تکان داد. خودم را به کلاسش رساندم.
با سمانه خانم، مربی کلاس پیش‌دبستانی سلام‌و‌علیکی کردم و به سمت محمدرضا رفتم.

با ورود من، چنان پرید توی بغلم که انگار یک هفته است مرا ندیده.

_سلام مامان‌مریم. بیا اینجا بشین.
+سلام عزیز دلم. چشم دارم میام.

در وسطِ کلاس، میزی به درازای اتاق که با سلیقه و دقت از صبحانه‌ی رنگارنگی پر شده بود، قرار داشت.
سه بچه‌ی دیگر، همراه با مادربزرگ‌شان دور میز نشسته بودند.
خانمِ مربی، زنی جوان و خوش‌برخورد بود.
مرتب از بچه‌ها و تمام صحنه‌های اتاقِ صبحانه عکس می‌گرفت.
محمدرضا هم، تمامِ حواسش به من بود.
به واقع، احساسِ میزبانی بهش دست داده بود.
با دستش صورتم را به سمتِ خودش برگرداند و گفت:

«مامان‌مریم چی می‌خوری؟ برات لقمه درست کنم؟
سمانه جون میشه برای مامان‌مریمِ من چایی بریزید.»
خنده‌ی حاضرین، فضای دوست‌داشتنی و نابِ اتاق را پر کرد.

محمدرضا که با این خنده‌ها انرژی بیشتری گرفته بود، با نمکِ خاصِ خودش ادامه داد:
«مامان مریم تعارف نکنی‌ها. هرچی دوست داری بخور.»

محبتِ قلب کوچولویش، به وسعت دریا بود، عمیق، زلال و آرام.
اشک شوقم را از نگاهش پنهان کردم.

پسر مهربانِ ما بی‌کار ننشست.
لقمه‌های کوچولو درست کرد و یکی به من می‌داد و یکی خودش می‌خورد.

نیم‌ساعت بعد، دست مرا گرفت و به سمت کلاسشان برد و میز و صندلیِ خودش را نشانم داد.

در تمام مدتی که آن‌جا بودم، شوق و هیجان در رفتار و نگاهش موج می‌زد.

به این فکر می‌کردم که زیباترکردنِ دنیا کار سختی نیست.
فقط کافی‌ست به شکلی متفاوت، زمان‌هایی را برای عزیزانمان بگذاریم.

توجه‌امان را به کسانی بدهیم که، قطره‌ای از محبت ما، شاداب‌ترین نهالِ عشق را در قلب و روحشان می‌پروراند.

بی‌شک خلاقیت و هوشمندیِ خانم‌مدیرِ مهدکودک، در این بزم باصفا و ویژه، قابل تحسین است.

حالیا، جای همه‌ی دوستان سبز، امروز بهترین صبحانه‌‌ی زندگی‌ام را خوردم.😊

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط