شببخیر خاله
قسمت اول
_مادر، دیگه نمیتونم نیما رو نگهدارم.
دردِ کمر و پاهام، زمینگیرم کرده. با این که از عملِ جراحی میترسم، اما انگار چارهای نمونده. فردا باید بستری بشم.
سالها بود که هروقت دچار بحران میشد، کمبود مادرش را بیشتر از همیشه حس میکرد. بغض گلویش را فشرد. چیزی درونش فروریخت.
با خود گفت: خدایا، آخه بچهی هشتماهه رو به کی بسپارم؟
هفتههای آخرِ تِرمه. امتحانهام نزدیکه.
_اشکالی نداره مامان. نگران نباشید. مهم سلامتی شماست.
به خالهام زنگ میزنم. شاید بتونه این چند ماه رو از نیما مراقبت کنه.
آذرماه بود. سوزِ هوا به سروصورتش میزد. صورتِ بچه را زیر شالگردنِ بزرگش پنهان کرد و با چشمِ گریان از خانهی مادرشوهرش بیرون رفت.
آخه با اون اخلاقِ پیروزخان، چهجوری مشکلم رو به خاله بگم؟
اگه شوهرش قبول نکنه باید برم آموزشِ دانشگاه و این ترم رو مرخصی بگیرم.
تایم درخواست مرخصی هم که تموم شده.
باجهی تلفنِ زردرنگ، او را به خودش آورد. بچه را به سینهاش چسباند و سکهی ۲ریالی را از کیفش درآورد.
_الو، سلام خالهجون خوبی؟
_سلام عزیزم. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
_خونهای بیام پیشت؟
_آره آره بیا.
تاکسیِ نارنجی، او را به منزل قدیمیِ دوطبقهی حیاطدار رساند.
کلونِ آهنیِ درِ چوبی قهوهای را کوبید.
چند لحظهی بعد، خاله او را در آغوش گرفت.
خاله، زنِ جوانِ ۳۵ سالهای بود که ۲۰ سال پیش با مردی پولدار، بچهسال و خودخواه، به اجبار مادرش ازدواج کرده بود.
صورتِ مهربان و صدای پرهیجان و گرم او، شباهت زیادی به مادرش داشت.
مهارتِ خاصی در خیاطی، بافتنی و آشپزی داشت.
خلاقیت و سلیقهی او بینظیر بود.
با کمترین امکانات، زیباترین سفرهی مهمانی را میچید.
_خاله، پیروزخان خونه است؟
_نه عزیزم. رفته سرِ کار. بیا بریم بالا.
مادربزرگ طبقهی پایین زندگی میکرد.
بچه را از او گرفت و با مهربانی در آغوش فشرد.
_بشین بگو ببینم چی شده؟
صدایش میلرزید. مشکلش و نگرانی او نسبت به شوهرخالهاش را هم گفت.
ترس از این که، بدخلقیهای شوهرخالهاش باعث آزارواذیتِ خاله شود، و او نتواند از نیما مراقبت کند، دیواری بلند از ناامیدی جلوی نگاهش ساخته بود.
_سارا جان نگران نباش.
پیروز با همهی ادا و اطوارهایی که داره، بچههای کوچیک رو خیلی دوست داره. من مطمئنم که مخالفتی نمیکنه.
یک لحظه، چشمش به دست خاله افتاد.
_خاله دستت چرا کبود شده؟
شمردهشمرده گفت: چیزی نیست و حرفش را قورت داد.
حدس زد که کارِ شوهرش باشد.
_دیروز دوتا مشتری برای پرو لباس اومده بودند، پیروز هنوز از خونه بیرون نرفته بود. از برخورد آنها فهمید که مشتری هستند.
میدونی که دوست نداره من کار کنم. فکر میکنه پول درآوردنم باعث میشه من و بچهها ترکش کنیم.
خودشم میدونه که دیگه از زندگی کردن باهاش خسته شدیم.
دوست داره محتاج و آویزونش باشیم.
درد به کلماتش چسبیده بود.
بغضِ صدایش، روی لبخندش راه میرفت.
آستین لباسش را پایینتر کشید و از اتاق بیرون رفت.
سارا که از صبح حالش بد بود، با غصهی مرگ زود هنگام مادرش، درسهای انباشته شدهی دانشگاه، بعد هم بیماری مادر شوهرش، آوارهشدنِ نیما و دیدن دست کبودِ زحمتکش خالهی عزیزش، طاقتش را از دست داد و با صدای بلند گریه کرد.
خاله با سینیِ چای برگشت.
_آروم باش سارا جان. بچه میترسه. گناه داره. تورو بهخدا گریه نکن.
هربار که به چهرهی خاله نگاه میکرد، با خود میگفت:
چهطور یک زن میتونه تا این حد صبور باشه و دردهاش رو زیرِ لبخندِ بیصداش پنهان کنه؟
ادامه دارد….
3 پاسخ
قلم زیبایی دارین همه چیز خیلی زنده جلوی چشمم به تصویر در اومدن😊😊
ممنونم عزیزم
لطف دارید شما🙏😘❤
عالی بود. بسیار شیوا و دلنشین نوشتید. منتظر قسمت بعدی هستم