شب بخیر خاله (قسمت دوم)

شب‌بخیر خاله
قسمت دوم

خاله حتی اجازه نداشت موهایش را رنگ و یا کوتاه کند.
فقط یک‌بار سال‌ها پیش، شاید دهه‌ی ۵۰ بود که با هزار ترفند، به بهانه‌ی بیماریِ تیفوس موهایش را خیلی کوتاه کرده بود.
او حتی اختیار این را نداشت به کسی زنگ بزند و مهمان دعوت کند.
برای رفتن به مهمانی هم، باید با کسانی رفت‌و‌آمد می‌کرد که شوهرش قبول‌شان داشت و با آن‌ها قهر نبود.
چون شوهرش معمولاً با همه قهر بود.

این فشارها باعث شده بود که خاله، به دور از چشم همسرش و پنهانی، با عزیزان و نزدیکانش ارتباط داشته باشد و نیازها و خواسته‌هایشان را بدون هیچ‌ چشم‌داشتی برآورده کند.
چون دردش را، محدودیت و بی‌اراده بودنش را، کتک‌های همسرش را، هیچ‌وقت بروز نمی‌داد، همه فکر می‌کردند شادتر و بی‌غم‌تر از او و بچه‌هایش در دنیا وجود ندارد.

او فقط از روزهای شاد، اتفاقات خوب و خریدهایی که شوهرش می‌کرد به دیگران می‌گفت.
این خویشتن‌داری باعث شده بود، همه فکر کنند چه خانواده‌ی خوش‌بخت و دلشادی هستند.

دیدن غروب، از پشتِ پنجره غمی به دلش انداخت.
دلشوره‌ی عجیبی وجودش را پوشاند.
_خاله جون یکم برام می‌خونی؟ از همون آهنگ‌هایی که برای مامانم می‌خوندی.

صدای گرم و رسای خاله، همیشه برایش آرامش‌بخش بود.
هیچ‌وقت در مقابل خواسته‌ی دیگران، نه نمی‌گفت و با تمامِ وجود هرکاری که از دستش بر‌می‌آمد انجام می‌داد.
شاید رمز محبوبیتش در فامیل همین بود.

البته که روحیه‌ی پرانرژی و نمکِ حرف‌هایش، به جذابیت و گیراییِ او افزوده بود.
در هر جمعی حضور داشت، مرکزِ ثقل و آسودگی‌ِ خاطر همه بود.

صدای خاله، به ژرفای روحش نشست.

«به دیدن من بیا مهتاب در اومد….
بیا عزیزم بیا صبرم سر اومد…»

ناگهان صدای بسته شدن درِ حیاط آمد.
بی‌اختیار هر دو زدند زیر خنده.
سارا با شوخی گفت: خاله، چه زود هم به حرفت گوش کرد و اومد.

پیروز خان در ظاهر، بسیار مهمان‌نواز و خوش‌مشرب بود.
اما فقط کافی بود حرفی بشنود یا رفتاری ببیند که بابِ طبعش نباشد، بلافاصله با طرفِ مقابل قهر می‌کرد و ناراحتی‌اش را سرِ خاله خالی می‌کرد.
گاهی این قهرها به قدری طولانی بود که، شاید چند سال ادامه پیدا می‌کرد.

از آن آدم‌هایی بود که، به قول قدیمی‌ها، «کوچه‌روشن‌کن و خانه‌تاریک‌کن» هستند.
با مردم بگو و بخند داشت و خوش‌خلق بود.
اما با زن و بچه‌ی خودش، دیکتاتور محض بود.

سوزِ هوا و  پیروزخان با هم آمدند توی اتاق.
سارا به‌سرعت از جا پرید.
_به‌به سارا خانم، خوبی؟
سارا با ترس‌ولرز، و لبخندی مصنوعی گفت: سلام. حال شما خوبه؟
خاله گفت:
قراره دوسه ماهی، هفته‌ای سه روز، سارا و شوهرش و نیما، بیان خونمون و من مراقبِ نیما باشم تا سارا به درس و دانشگاهش برسه.
نفس توی سینه‌ی سارا حبس شده بود.
واکنش شوهرخاله‌اش، سرنوشت ترم تحصیلی‌اش را تعیین می‌کرد.
ادامه دارد…….

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط