شب بخیر خاله(قسمت آخر)

شب‌بخیر خاله

قسمت آخر

چشم‌های غیرقابل پیش‌بینی پیروزخان به نیما بود.

همان‌طور که بچه را بغل کرده بود و می‌بوسید گفت:

چه خوب. حالا ببینم بعد از فارغ التحصیلی می‌تونی ما را از شر این مسئولای بی‌مسئولیت خلاص کنی یا نه؟

همه خندیدند. سارا نفس راحتی کشید و گفت: من که کاره‌ای نیستم.

مگر خدا ریشه‌ی این‌ها را از زمین بِکَنه.

خاله با لبخند، نگاهی پرمعنا از سر آسودگی به سارا کرد و کت شوهرش را آویزان کرد.

همیشه با دیدن شوهرش می‌ایستاد و مانند کارمند آماده‌به‌خدمت، چشم به دهان او می‌دوخت تا خواسته‌هایش را بی چون و چرا انجام دهد.

بچه‌های خاله از مدرسه آمدند.

مادربزرگ با یک سینی کیک و قهوه به جمع آنها پیوست.

هنوز قهوه از داغی نیفتاده بود که صدای کتک‌کاری و دعوا از اتاق مجاور، کام همه را تلخ کرد.

نیما از صدای جیغ و داد به گریه افتاد. سارا او را زیر سینه‌اش گذاشت و سعی کرد با خوراندن شیر ساکتش کند.

دخترِ خاله به سارا نزدیک شد و با بغض گفت:

حتماً مامانم خورشت را توی زودپز پخته. آخه بابام دوست ندارم غذا توی زودپز پخته بشه.

چشم‌های خیسِ دخترک، پر از صدای غم‌بارِ دل او بود.

خود را به سارا چسباند و بی‌حرکت و ساکت ماند.

کسی جرأت نمی‌کرد خاله را از دست‌های بی‌رحم او نجات دهد.

ساعتی به سکوت گذشت. فضای سنگین اتاق بوی عذاب می‌داد.

خاله با غذایی دیگر سفره شام را آماده کرد.

در چهره‌اش نشانی از درد نبود. نشانی از بی‌حرمتی‌ای که دیده بود، نبود. نشانی از ظلم مردسالاری واپس زده نبود. لبخند سردی بود و روی گشاده. نقابی از جنس سکوت و ادامه.

نزدیک پنجره روی صندلی نشست.

سیاهی شب روی خانه‌ها، با نورهای نقطه‌ای سوراخ سوراخ شده بود.

باران، تاریکی شب را خیس کرده بود. خاله ماشین وار دور خود می‌چرخید و کارهای خانه را راست و ریست می‌کرد.

شوهر سارا زنگ زد و گفت شب‌کار است و فردا برمی‌گردد.

خاله رختخواب سارا و نیما را در اتاق مجاور پهن کرد و با احتیاط بچه را در جایش گذاشت.

_سارا جان چیزی نمی‌خواهی؟ راحتی؟

_نه خاله جون. امیدوارم یه روز زحمت‌هات رو جبران کنم.

خاله را در آغوش کشید. گونه‌اش را بوسید. نرمی صورتش، عطر محبتش، صبوری و سکوت مادرش را، بار دیگر در قامت خاله پیدا کرد.

صدایی توی سرش دوید.

«دیدی خدا همه‌ی درها رو نمی‌بنده.»

یک‌بار دیگر به عمق چشم‌های خاله رفت و نشانی از خدا را در آن دید.

_شب بخیر خاله جون.

_شب بخیر عزیزم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط