رسیدنِ به یکی از آرزوهام
امروز هم، سعی کردم کارهامو سریع انجام بدم و خودم رو زودتر به کتابخونه برسونم.
دسترسی به کتابهای زیاد و از همه مهمتر، فضای آروم و نسبتاً ساکت که جون میده برای تمرکز کردن و مطالعه و تمرینِ نویسندگی.
بهنظرم اومد امروز از همیشه خلوتتره. حتی از چندتا دخترهای جوون و زیبایی که هر روز میاومدن هم خبری نیست.
البته که بهتر. مهم اینه که هرچه تعداد کمتر، سر و صدا هم کمتر، کشیدن صندلی روی زمین هم کمتر.
درآوردن لپتاپ از کیف مربوطه و صدای زیپ و خشخش پلاستیکها هم که جای خود دارد.
بعضیشون انگار اومدن سفرِ علمی.
کولهای بزرگ، یک بالشت کوچولو و انواع بطری و فلاسک که تعدادش از کتاباشون بیشتره.
بعضیشون هم چنان بیتجهیزاتن که انگار فقط از کتاب تغذیه میشن.
خلاصه همه مدل دختر اینجا هست.
هرچیه که من عاشق این محیطم.
پنجرههای کوچک را باز کردم تا عطر قهوه و بوی عطروادکلنِ توأم با عرق دخترا زودتر به بیرون راه پیدا کنه.
توی کتابخونه، آرامش و برنامهریزیای که برای اوقاتم دارم رو خیلی دوست دارم.
درسته که از همهی اعضای اینجا بزرگترم و حسِ مامان بودن به همشون دارم، اما هرازگاهی، توی تایمهای استراحت و وقت ناهار با بعضیاشون گپ میزنم و از تجربیاتم براشون میگم.
هرچی باشه عمری عادت داشتم با دخترای این سنوسال همصحبت باشم.
اصلن آدم به همین رابطهها زندهس.
هر چقدرم کم و سطحی و مقطعی باشه.
اکثرشون با ادب، مهربون و خوشاخلاقن.
بگذریم که دخترای عبوس و بداخلاق هم داریم.
وسایلم رو با احتیاط روی میز ولو کردم.
روبروی صندلیها، یک تکه تختهی چوبی، به میز چسبونده شده. نوشتههایی روی اون به چشم میخوره که، معلومه ریشه در دغدغهها و نوع نگاه اونها به زندگیشون داشته.
بعضی جملهها، آرزوشون بوده. مثل:
برقِ شریف منتظرم باش که اومدم.
حقوقِ تهران توی گوشِت میزنم. معماری امیرکبیر بمون تا بیام.
بعضیشون هم بوی توصیههای مادربزرگها رو میده.
با پسرا دوست نشید تا دانشگاه دولتی قبول بشید.
زندگی بدونِ وجود هر پسری قشنگتره.
بخون برو از این خرابشده.
یادت نره چرا اینجایی؟ مهاجرت.
عاشق نشو! درس بخون پیشرفت کن.
خلاصه که تخته سیاهی پر از بیانیه شده برای خودش.
یکی نیست بگه، آخه دخترجون، کسی که دنبال هدفش باشه یا نباشه، به پیامهای بازرگانی تو توجه نمیکنه. البته شاید یک درصد به فکرش هم بندازه. خدا داند.
این درِ سالن هم که هردفعه باز و بسته میشه، کلی تمرکز آدم رو بههم میزنه. دوباره، تا بیای بری تو عمقِ افکارت و خودتو جمع و جور کنی، میبینی ۵ دقیقه گذشته.
البته من اینقدرا هم زمانشناس نبودم.
تازگیها اینطوری شدم. از وقتی بازنشسته شدم.
آخه دیگه استرسِ مسئولیتِ مدرسه از سرم رفته. چیزی که سالها بود آرزوش رو داشتم.
منظورم زندگی توی کتابخونه نیستها.
بلکه حسِ آرامش و سکوتیه که نفع همه درش باشه.
اونم بعد از ۳۰ سال شنیدنِ صدای دخترای مدرسه.
پچ پچهای کلاسیشون، صدای دعواهای تو راهروی مدرسه. همهمههای زنگ تفریحی، و ساکت کردنشون موقع تدریس.
یادِ فیلم «لورل و هاردی» افتادم.
«لورل و هاردی» توی کارخانهی بوقسازی کار میکردن.
«هاردی»، بعد از مدتی، به خاطر سر و صدای زیاد تو مغزش، به مرز دیوونگی رسیده بود. دکتر هم بهش دوری از محیط کار رو تجویز کرد.
منم اگر یک سال دیگه تو مدرسه میموندم، بعید نبود علاوه بر چاقی «هاردی» به مریضی اونم دچار شم.
خلاصه که اینجا برام همون درمانیه که خدا تجویز کرده.
دمت گرم خداجون. آخر عمری منو به عشقم رسوندی:
«سکوت، آرامش، خوندن، نوشتن.»
آخرین نظرات: