فروردین ۱۳۶۳
با پیکانِ سبزرنگ و بدونِ کمربندِ ایمنی، آسفالتهای جاده شمال را ساییدیم.
مادرم روی صندلی جلو نشسته بود.
من و خواهر و برادر کوچکم، صندلی عقب را اتاق بازیِ خود کرده بودیم.
تابلوهای راهنمایی کنار جاده را، معمای سرگرمی کرده بودم و به جوابهای درستِ بچهها، جایزه میدادم.
روی بخار شیشه، شکلهایی میکشیدم و برایشان داستان میبافتم.
قابِ درختها و گاردریل، باسرعت از کنارمان عبور میکردند.
انبوه درختان بلوطِ سیسنگان، راهِ جنگل را نشانمان داد. پیاده شدیم.
پاهایمان در شُلیِ زمینِ خیس شده از باران فرورفت.
با سختی بساط ناهار را روی میز و نیمکت چوبی، بهپا کردیم.
گرمای کمجونِ پرتو خورشید، لایهلایه از سبزیِ درختانِ بلند، دوید و روی سرمان نشست.
سبزهها با آواز نسیم میرقصیدند و کمی دورتر دختربچهای برای برداشتنِ عروسکش از زمین، لجنمال شده بود.
تا انتهای زمان، بوی سبزه و غذای مادر و عطر خاطره، با من ماند.
پژواک صدای چلچلهها، از سقف آلاچیق عبور کرد و در عمق ذهنم نشست.
خنده بود و شوقِ زندگی.
بیدغدغه و بیدرد.
صدای رودخانه، خواهر و برادرِ کوچکم را بهسمت خود برد.
دنبالشان رفتم.
گلهای نقطهایِ خوشبوی زرد، لابهلای سنگلاخ، زیر پایمان لِه شدند.
کنار آب نشستیم. شاخه های بید، مجنونوار در گوش آب زمزمه میکردند.
با سنگریزهها و دستهای کوچولوی بچهها، قلعهی سنگی ساختیم.
برای آن اسم گذاشتیم.
سرباز و نگهبان در اطرافش مستقر کردیم.
فروردین ۱۴۰۳
اولین تجربهی مسافرت با نوهها.
حسِ شیرین و دلنوازی که از ژرفنای روحِ یک مادر برمیخیزد.
وقتی در کنار بهانههای زندگیات هستی، پرتو آرامش روحت، جایگزین سایههای ترس و اندوه میشوند.
وقتی دستشان، در دستانت گره خورده، و تو به دشت، به سبزهزاران، به درختانِ بلوط، نگاه میکنی، غم دیروز و نگرانی از آینده برایت رنگ میبازد.
کنار دریا، روی شنهای ساحل، صدفهای سفید، همچون مرواریدهای صورتی خندان، روی زمین دراز کشیده و نظارهگر لحظات شاد توست.
موجهای دریا، پرشور و عاشقانه به پاهایت بوسه میزنند.
در کنار دو کودکِ پرنشاط و خستگیناپذیر، که پابهپای امواج دریا در رفتوآمد هستند، میتوانی خودت را ببینی.
و سرمست از شرابِ هستی شوی.
بازی با نورا و محمدرضا، مرا به سالهای دور برد.
آن زمان که فارغ از هر غصهای، سرگرم بازی با خواهر و برادر کوچکم در جنگل، کنار رودخانه، با لباسهای خیس و موهای به هم چسبیده، غرق در شادی بودم.
در کنار نوههایم نشستم.
با دستانِ کوچک آنها همراه شدم.
قلعهی شنی را با عشق ساختیم.
برای آن اسم گذاشتیم.
سرباز و نگهبان در اطرافش مستقر کردیم.
ناگهان، موج سنگین دریا، کاخ قدرت و آرزوهای بچهها را، به چشم برهم زدنی، نابود کرد.
تجربهای که خودم بارها در زندگی، لمس کرده بودم.
آخرین نظرات: