دردِدل
_ببین روحیهی تلاشتو از دست ندیا. خُب هرکس یه جوره دیگه.
گیرمم که جواب سوالتو کوبنده و توفنده داده باشه، لابد این مدلیه دیگه.
+نه بابا. دلگیری کیلو چنده؟
تازشم، همیشه هم اینمدلی جواب نمیده.
گاهی وقتا.
اصلن من انقدر ازش چیزای خوب یاد گرفتم که نامردیه بخوام همه رو زیر پام بذارم و دلگیر بشم.
واقعن با دلسوزی و حوصله، وقت میذاره و یاد میده.
این همه معلومات و سواد، فوقالعادهس.
میدونستی از نوید منم کوچیکتره؟
_جدی میگی؟
+باور کن.
حالا بگذریم. راستش جرأت نمیکنم دیگه ازش هیچ سوالی بپرسم.
_خوب دقیق بگو ببینم مگه چی پرسیدی؟
+هیچی بابا. من چند وقت پیش تو یه کتاب یادم نیس اسمش چی بود، خونده بودم که داستان، حتی اگه کوتاه باشه، باید علاوه بر موضوع، پیامم داشته باشه.
در غیراینصورت تبدیل میشه به یک گزارش. یا تعریفِ یه خاطره.
یا مثلن بازگو کردن یه اتفاق.
این تو ذهنم داشت پرسه میزد تا این که پرسیدم:
«استاد پیام این داستان چی بود؟»
_خُب اون چی جواب داد.
+هیچی چشمت روز بد نبینه. اول، آروم و زیرپوستی، بعد یواشیواش گفت: «اگه پیام میخواید برید کتاب روانشناسی بخرید.
به قولِ نه بیلیمکیکی، پیام داری برو پستخونه.
داستانِ پیامدار میشه کلید اسرار.
اگه بحثمون ادبیاته، این حرف سخیفه که پیامش کجاست.»
باور کن کلهم داغ شد از این همه جواب متنوع.
اصلن احساسِ لِهشدگی و به قول خودش، سخیف بودن بهم دست داد.
راستش پشیمون شدم از پرسیدن سوالم.
_خُب بندهخدا جوابتو داده. دیگه کجاش له شدن داره؟
+ببین تو فازش نبودی، نمیدونی.
اون لحظه اگه خودتم بودی، میفهمیدی که غلط کردم رو گذاشتن واسه این روزا.
تازه اونجاش تیرِ خلاصیم بود که گفت:
«پیام مال حکایته. اصلِ پیام تو پندواندرزه. اگه نگاهمون سنتیه باید همین توقع رو از داستانمونم داشته باشیم.»
_بابا ما سنتی و اهل قَجر.
شما پیشرفته و مدرن.
+ تروخدا این جوری نگو. حالا چرا ریسه رفتی از خنده لعنتی؟
_وااای جواباش خیلی بامزه بود آخه.
+ببند اون نیش گندهتو.
زیر بلدوزر، پخش آسفالت شدم بازم میخندی؟
_خُب بیچاره، داره آگاهت میکنه. داره یادت میده پیام داستان کجاها کاربرد داره.
+آره بابا میدونم.
منم شیرفهم شدم حسابی.
اما احساسِ یه آدم کودن، هیچیندون و زبوننفهم بهم دست داد.
خداییش من هیچوقت اینجوری جوابِ درست رو، تو صورتِ شاگردام نزدم.
_حالا دلزده شدی یا بازم میخوای ادامه بدی به راهت؟
+نه بابا دلزده کجا بود؟
مگه بچهام. اما دروغ چرا؟ یه کوچولو ناراحت شدم.
از خودم بیشتر که چرا اطلاعاتم کمه.
آخه شنیدی که میگن، خوب سوالکردن، نیمی از عِلمه.
-حق داری اگه منم بودم شاید ناراحت میشدم.
+ بیخیال بابا. گفتم که، انصافم خوب چیزیه.
هرچی باشه، طی ماههای گذشته کلی چیزهای جدید و بهدردبخور ازش یاد گرفتم. دمشم گرم.
واقعن وجودش برکته و باعث افتخاره.
اصلن اندازهی پسرم دوستش دارم باور میکنی؟
_دمت گرم خوشم میآد که ظرفیتت بالاست.
+آرّه بابا کجاشو دیدی.😊
بریم آشپزخونه که الان مهمونا میان.
آخرین نظرات: