باغِ متروک
در روستای پوتسدام، پشت خانهای قدیمی، باغی متروک به وسعت تنهاییِ ماه وجود داشت.
سالها بود که کسی به آن سر نزده بود.
درختان بلند سرو با تنههای تنومند و برگهای بیجان و لرزان، کنار هم ایستاده بودند.
تنها همدم باغ، ابرهایی بود که هر وقت دلشان میگرفت، اشکِ زندگی بر سر درختان و زمینِ خشکیده میریختند.
سالها بود بوتههای گل سرخ و علفهای بینام و هرز، قصهی تنهایی برای هم میسرودند.
هیچ باغبانی دل به عشقِ باغ متروک نداده بود.
هیچ کودکی به تنههای درختانش طنابی نبسته بود تا صدای خندهاش درد درختان را به شادی تبدیل کند.
میوههای به بار ننشسته، روی ترکههای خشکیده، آنقدر میماندند تا با ضربههای باد به زمین بیفتند.
تنها کسیکه گاهی از پشت پنجرهی چوبی، نگاهی به باغ میانداخت و آه میکشید آلبرتِ ۵۰ ساله بود.
او مدتها بود که تاب و توان و قوای بدنی خود را از دست داده بود.
به اجبار، تهماندهای از نیروی بدنش را، صرف جمع آوری هیزمها برای فروش میکرد.
روزها کُندههایی که سبکتر بودند را به گاری فرسودهاش میبست و به نزدیکترین کلبههای اطراف میبرد و زندگی را با کمترین درآمد میگذراند.
آلبرت هر روز صبح بعد از بیدار شدن، به قابِ عکس روبروی تختش نگاه میکرد.
چشمانش را میبست و زیر لب دعا میکرد.
سپس با دست، علامت صلیبی روی سینهاش میکشید و لبخند ریزی میزد.
در تمام این سالها درون کلبهاش غرقِ تنهایی شده بود.
اما امید خود را از دست نداده بود.
حتی وقتی که برای رسیدن به حقش، تلاشش بیفایده مانده بود.
بهظاهر در مقابل سرنوشت تسلیم شده بود اما، در لحظههای دلآزار و گنگِ یادآوریِ خاطرات تلخ گذشته، از ادامهی زندگی و پیدا کردن گمشدهاش ناامید نشده بود.
گاهی کرختیِ قالب بر روح و جانش او را شبیه مومیایی بیجان زمینگیر میکرد.
از موهای پرپشت و مشکی، خندههای از تهِ دل و هیکل تنومندش خبری نبود.
اما با دیدن چهرهی خندانِ همسر و دخترش، در قابِ عکس، گرمای زندگی در وجودش تازه میشد.
آلبرت فقط با این امید زنده بود.
یک روز سرد پاییزی بر بالین آلیس شسته بود و به چهره زیبای همسرش که هر روز رنگپریدهتر و لاغرتر میشد نگاه میکرد.
_من دیگر امید به زنده بودن ندارم.
_آلیس عزیزم، تو خوب میشی. ما دوباره زندگی شاد و پرنشاطی خواهیم داشت. به چشمان برتا کوچولو نگاه کن. دخترمان هنوز ۵ سال بیشتر ندارد. او به تو احتیاج دارد. من به تو احتیاج دارم. قوی باش.
آلیس که بدنش از تب میسوخت، سرفههای ممتدی کرد و ساکت شد.
دو روز بعد ذاتالریه جانش را گرفت.
پدر آلیس، مردی خودخواه قوی هیکل قد بلند با سبیل چخماقی سفید بود. او تملک اکثر روستاهای اطراف را داشت. زمینهایی که با نازترین قیمت از مردم خریده بود، سرمایه خوبی برای مهاجرت به آمریکا کرده بود.
روز بعد از خاکسپاری آلیس، پدرش از آلبرت خواست که برتا تنها نوهاش، و تنها یادگار دخترش را به او بسپارد تا با مهاجرت زندگی جدید و مدرنی برای او بسازد.
اما آلبرت نمیتوانست دخترش، تنها دلخوشی زندگیاش را به پدربزرگش بسپارد.
با صدایی پرسوز و گداز گفت:
خودم میتوانم از دخترم مراقبت کنم. کافیست کمی بیشتر کار کنم تا بتوانم برای برتا پرستار بگیرم.
اصلاً او را با خود به باغ میبرم و خودم به همه کارهایش رسیدگی میکنم.
ادموند با غضب گفت: روزی پشیمان خواهی شد که به پیشنهادم جواب رد دادی.
بعد از فوت آلیس، هر روز آلبرت و برتا به باغ پشت کلبه میرفتند.
دختر کوچولو به یاد مادرش روی تختهسنگی شمع روشن میکرد.
سپس به درختان و گلها و گیاهان رسیدگی میکردند.
گاهی میوههای رسیده را برای فروش روی گاری میگذاشتند به شهر میرفتند.
شبها آلبرت برای دخترش قصه میگفت.
موهای او را نوازش میکرد و میبوسید تا به خواب رود.
اواخر پاییز بود. همه جا سفید بود. سفیدی درندشتی که روی درختها راه رفته بود و خود را روی باغ پهن کرده بود.
آلبرت به اتاق برتا رفت تا بیدارش کند و سفیدی پر از برف باغ را به او نشان دهد. ناگهان نامهای روی تخت دخترش دید.
«اگر زندگی و آیندهی برتا را دوست داری، هرگز به سراغش نیا.
خوشبختی او در کلبهی تو نیست.
آنقدر نفوذ و آدم دارم که در مقابل کوچکترین اقدام تو، مرگ را پیشکشت کنند.» (ادموند)
یک لحظه گویی همهی جهان ایستاد.
سیگاری روشن کرد. جهنمی به اندازهی شعلهی کبریت در مغزش روشن شد. مانند دیوانگان شده بود. چندباره نامه را خواند.
برتا کوچولوی من. چطور از تو دست بکشم.
پریشان به سراغ گاری رفت.
خود را به نزدیکترین پاسگاه پوتسدام رساند.
آلبرت موضوع ربودن دخترش را گفت.
مأموران به او اطمینان دادند که اگر خبری شد او را در جریان خواهند گذاشت.
اما او مطمئن بود که ادموند با قدرت نفوذ و ثروتی که دارد، مأموران را خریده و آنها فقط برای سرگرم کردنش امید واهی میدهند.
روزها میگذشت. تلاش و رفتوآمد آلبرت برای پیدا کردنِ نشان از دخترش بیفایده بود.
در جایی خوانده بود، «وقتی انسان تنهاست، ناقص است. ناقص در هوش. ناقص در ذهن. ناقص در تن و قلب.»
تنهایی آلبرت جسم او را پیر کرده بود.
اما امید، پاهایش را در آیندهای روشن کاشته بود. بدون هیچ نقصی.
دیدنِ جای خالی دختر و همسرش، دلش را چنگ میزد.
گاهی به باغِ پشت کلبه میرفت و فریادش هوای غمبار درختانِ رو به نابودی را، پاره میکرد.
گاهی روی تخت برتا دراز میکشید. نفس دخترش را روی پوست صورتش حس میکرد و برای او که یک دنیا دورتر از اسمش بود، قصه میگفت.
گاهی روزها را به انتظاری وهمآلود میگذراند.
مبارزهای سخت، او را به خیالی شوق انگیز میخواند.
در یک صبح بهاری، وقتی کُندههای قطعهقطعه شده را میبست، صدایی او را به خود آورد.
صدایی که اسم و فامیل کاملش را با نسیم صبح درآمیخت.
_آقای آلبرت گارتنر؟
آلبرت برگشت.
دختری بود زیبا، قدبلند، با موهای مشکی مجعد.
در پیراهنِ سبزِ خالدار بلند، نمایی از پرنسسهای مد را داشت.
+بله خودم هستم.
دختر جلوتر آمد. به چشمهای آلبرت نگاه کرد و خود را در آغوش پدر انداخت.
لحظهی اشک بود و وصال.
_برتا کوچولوی من چقدر زیبا شدهای.
یا عیسی مسیح. باور نمیکنم.
دخترم را میبینم. همینجاست، در کنارم.
خدایا صبر من نتیجه داشت.
دخترم تعریف کن برایم.
طی این سالها چه کردی؟ کجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟ چرا پیکی، نامهای، چیزی نفرستادی؟
تمام این سالها انتظار روزی را میکشیدم که دوباره تو را ببینم و در آغوشت بگیرم.
اشک شوق، حسرت، دلتنگی و بازگویی روزهای تنهایی و سخت، او را از ادامهی سخن ناتوان کرد.
+پدر من هم اوایل خیلی بیقرار بودم. چیزی نمیخوردم و فقط گریه میکردم.
اما پدربزرگ با هر ترفندی که میتوانست یک کودک را آرام و شاد کند، مرا سرگرم میکرد تا دوریِ تو را فراموش کنم.
بعد از پایان دبیرستان و کالج، سه سال پیش، در رشتهی پزشکی پذیرفته شدم.
پدربزرگ تمام هزینههای تحصیل و زندگی مرا بیش از حد نیازم برآورده میکرد.
اما همیشه درد بزرگی در وجودم با من بود.
درد دوری از تو و غصه نداشتن مادرم.
او همیشه مراقب رفتوآمدها و ارتباط من با دیگران بود.
بارها خواستم فرار کنم اما با وجود همراهان رنگارنگی که شب و روز، مثل زندانبان از من چشم بر نمیداشتند، امکانپذیر نبود.
وانگهی، پدربزرگ همیشه میگفت، شنیده است که تو در آتش سوزی کلبهمان مردهای.
من باور نمیکردم. چون صدایی از درونم به بودنِ تو گواهی میداد.
آلبرت در تمام دقایقی که برتا حرف میزد، به چشمان دخترش نگاه میکرد. چقدر شبیه آلیس شده است.
همانقدر جذاب. همانقدر آرام و با هیبت.
_برتای نازنینم، پس الان چطور تنها به پوتسدام آمدی؟
+ماه گذشته پدربزرگ در بیمارستان فوت کرد.
چند ماهی بود از بیماری طاعون رنج میبرد.
بینایی خود را از دست داده بود.
دیگر امیدی به زندهماندن نداشت.
یک روز با حضور وکیل و مباشر خود، تمام ثروتش را که بخش اعظمی از آن زمینهای منطقهی براندنبورگ و روستای پروتسدام بود، طبق سند قانونی به نام من کرد.
_خوب تو بههرحال تنها وارث او بودی، چرا این کار را کرد؟
+پدربزرگ یک خواهر ناتنی داشت.
او نمیخواست ثروتش که به مادرم تعلق میگرفت و حالا که مادرم نیست، اندکی به خواهرش برسد.
تمام اسناد و مدارک زمینها را آوردهام.
همه را میفروشیم و با هم به آمریکا میرویم.
دوران دوری و تنهایی ما تمام شده پدر.
دیگر تا آخر عمر تو را تنها نخواهم گذاشت.
آلبرت فنجانهای قهوه را روی میز گذاشت.
گویی از خواب سنگینی برخاسته.
دیدن این صحنهها را بارها در خیالش تجسم کرده بود.
دست برتا را گرفت و با هم به باغِ متروک رفتند.
_دخترم پس به من زمان بده.
بگذار شکوفههای بیجان درختانِ باغ با حضور تو به بار بنشیند.
با دستهای تو بار دیگر، گلها و بوتههای شادابِ باغ را زنده کنیم.
پس از آن، هر کجا که بگویی با تو خواهم آمد.
دیگر به هیچ قیمتی تو را از دست نخواهم داد.
پایان
آخرین نظرات: