یک گونی فندق قسمت اول

یک گونی فندق

قسمت اول

 

_بچه‌ها خانم اومد. برپااااا.

_بفرمایید دخترای گلم، سلام خوبید؟

_سلام خانم. اگر موضوع انشاهای شما بذاره، بله خوبیم.

آخه موضوع این‌قدر مبهم و سخت؟!

یه گونی فندق؟! فندقِ به این گرونی.

همه خندیدند.

_باید نوشتن از موضوع‌های متنوع را تجربه کنید تا نویسنده‌ی خوبی بشید.

_خانم، من که می‌خوام طلاساز بشم پول توشه.

نویسندگی که پول نداره.

_من که می‌خوام پزشک اعصاب و روان بشم. همه رو هم مثل خودم دیوونه کنم.

_خانم منم می‌خوام شوهر کنم بخورم و بخوابم. شوهرم هم مثل اسب کار کنه.

کلاس منفجر شد از خنده.

خوب ببینم کی داوطلب می‌شه اول بیاد داستانش رو بخونه؟

ماریا دختری خجالتی و آرام بود. هیکلش کوچکتر از ۱۷ سالگی‌اش بود.

چشم و ابروی مشکی، قدی متوسط و صورتی گندمگون و جذاب داشت.

از نوشته‌هایش به راحتی می‌شد به احساسات و علایقش، حتی دردها و حرف‌های فروخورده‌اش پی برد.

با همه‌ی آرامشی که در صدا و چهره‌اش بود، خنده‌رو، مودب و خوش‌اخلاق بود.

و شیطنت‌های یک دختر نوجوان کمتر در او دیده می‌شد.

_ماریا داستان یه گونی فندق نوشتی؟

ماریا به معلم نگاه کرد.

اعماق نگاهش پر از صدای دلش بود. صدایی که به واژه‌ها در نوشته‌هایش، تبدیل می‌شد و گاهی بخش کوچکی از شخصیت او را نمایان می‌کرد.

_بله خانم نوشتم.

_خوبه. پس بیا اینجا و برامون بخون.

_خانم می‌شه همین‌جا که نشستم بخونم؟

_ بله عزیزم بخون.

لب‌هایش قوس خنده داشت. کمی سرخ شد و نگاهش را به دفترش دوخت.

 

و این‌چنین شروع کرد:

جیران در روستای خانقاه سُفلا، ۳۰ کیلومتریِ اردبیل زندگی می‌کرد.

بیشترین درخت‌های جنگلِ فندقلو درخت فندق بود.

جیران هرسال، اواسط پاییز، جان تازه‌ای به کالبدش می‌آمد و به شوق برداشت سالانه‌ی فندق، روانه‌ی جنگل می‌شد.

 

گوی‌های قهوه‌ایِ پرمغز، در میانِ پوششی از برگ‌های سبزِ دلربا، در نقاشیِ طبیعتِ پاییز، به رنگ قهوه‌ای و نارنجی درمی‌آمدند.

 

جیران در تمام سال‌های گذشته به‌همراه همسرش طاهر، و گاهی غزاله دختر کوچکش، برای رسیدگی به درخت‌های فندق، به جنگلِ مجاور روستا می‌رفت.

 

در کنار جعبه‌های ازگیل و تمشک و سیب‌های وحشی، دیدنِ گونی‌های فندق بیشتر از هرچیز، او را به وجد می‌آورد.

کیسه‌های عطرآگین بابونه را لمس می‌کرد و از عطر آن سرشار می‌شد.

اما دیدنِ فندق‌ها انرژی او را چندین برابر می‌کرد.

جیران بسیار تروفرز و پرنشاط بود. تک فرزند خانواده بود و دردانه‌ی پدرومادرش. جوانی جرأتمند و قوی بود.

بدنی ورزیده و چشمانی مهربان و گیرا داشت.

از وقتی یادش بود، عاشق پسرعموی خود، طاهر بود.

تا این که بعد از گرفتن دیپلم، مراسم ازدواج آن‌ها توسط خانواده برگزار شد. عشق و علاقه‌ی جیران به طاهر و زندگی جدیدش، از تلاش و پشتکار او در رسیدگی به درختان و زمین‌های زراعی کم نکرد.

در میان مراتع سرسبز می‌دویدند.

از گل‌های وحشی بابونه و بومادران، حلقه‌ای درست می‌کردند بر سر می‌گذاشتند.

زیر درختان فندق می‌نشستند و نان و پنیر محلی می‌خوردند.

با دنیا آمدن دخترشان، زندگی زیباترین چهره‌ی خود را به آن‌ها نشان داده بود.

در یک عصر پاییزی، بعد از فراغت از امور کشاورزی، آماده رفتن به خانه شده بودند.

صدای آژیر ماشینِ مأموران جنگل‌بانی با صدای پرنده‌ها و گفت‌وگوی جیران و طاهر در آمیخت.

هوا کمی سرد بود. طعم باران داشت. لطافت مزرعه بیشتر از همیشه بود. طاهر به سمت ماشین رفت.

_سلام سرکار. خدا قوت. چیزی شده؟ دنبال کسی یا چیزی می‌گردید؟

+سلام. بله. شما با چه مجوزی این‌جا مشغول به کار هستید و از درختان فندق بقیه محصولات جنگل بهره‌برداری می‌کنید؟

_سرکار عموی من و بعد از او، من و همسرم، سال‌هاست که روی این قسمت از زمین‌ها کار می‌کنیم و زندگی خود را می‌گذرانیم.

جیران هراسان نزدیک‌تر آمد. گوشه لباس طاهر را گرفت و آرام سلام کرد.

قوی‌تر از آن بود که ترسی به دل را دهد.

اما بی‌اختیار دلشوره عجیبی گرفت. رو به طاهر گفت: چی شده؟ این آقایون چی می‌خوان؟

_هیچی عزیزم. تو برو بقیه‌ی وسایل رو بردار که بریم خونه.

رعدوبرق زد. سبزیِ برگ‌های درختانِ فندق روشن‌تر شد.

باران ریزی به سروصورت گل‌ها زد.

+همان‌طور که گفتم این زمین‌ها در محدوده‌ی جنگل‌بانی این منطقه است و شما بدون مجوز، البته عموی شما، اسمشون چی بود؟

_آقای اصلان شیربیشه.

+بله. آقای اصلان بدون مجوز در این زمین‌ها مشغول بوده.

 

جیران دیگر طاقت نیاورد. جلوتر آمد. کلاه بارانی‌اش را کشید روی روسری‌اش و گفت: آقای محترم، این زمین‌ها سالیان زیادی است که از اجداد ما باقی مانده.

پدر من مرد قانونمندی است و هرگز کار غیرقانونی انجام نمی‌دهد.

حتماً اشتباهی پیش آمده.

 

+خانم اشتباه کجا بود. سازمان جنگل‌بانی تمام زمین‌های اطراف جنگل فندقلو را مدت‌هاست که تحت پوشش خود درآورده. چه‌طور پدر شما خبر نداشته؟

به‌هرحال از فردا نیروهای جنگل‌بانی این قسمت را که حتماً از دستشان دررفته، تحت پوشش خواهند گرفت.

 

جیران با استرس و خشم گفت: آقا چه می‌فرمایید؟

پدرم ناتوان شده. من و همسرم با تمام توان خود از این درختان مراقبت کرده‌ایم. محصولاتش را به بهترین و باکیفیت‌ترین نوعِ خود تبدیل کرده‌ایم.

هرگز اجازه‌ی زورگویی به شما نمی‌دهیم.

 

سیاهیِ شب و ناله‌ی باد از لابه‌لای درختانِ سربه‌فلک کشیدی فندق و بلوط عبور کرد.

گاهی نمی‌دانیم زمان ما را با خود به کجا می‌برد.

 

گاهی حتی فرضیه‌های مبتنی بر تجربه، عقیم می‌مانند و تجربه‌ها به تلخ‌ترین وجه خود شکل می‌گیرند.

 

مأموران، اسلحه‌به‌دست با چکمه‌های تا زانو خیس و گل‌آلود، با نگاهی خصمانه که گویی، ریشه‌ی گل‌ها و گیاهان جنگل را جویده، بی‌وقفه حرف می‌زدند.

 

طاهر، محکم دستِ جیران را گرفته بود.

بدون توجه به ادامه‌ی صحبت‌های مأموران، نگاهش به زمین چسبیده بود.

دیگر هیچ چیزی نمی‌شنید.

 

ادامه دارد….

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط